loading...

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

بازدید : 2
چهارشنبه 26 فروردين 1404 زمان : 1:02
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رسالت

۱. سعدی – درباره مادر:
به دنیا هیچ چیزی بر نگیرند / از آن بهتر که مادر مهربان است

۲. حافظ – درباره پدر (مفهوم پشتیبان و پیر):
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت / آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد

۳. فردوسی – درباره فرزند:
چو باشد پسر نیکو و فرّخ‌نهاد / بر او بر پدر بر شود بر نهاد

۴. مولانا – درباره همسر:
جفت خود را آدم از یزدان گزید / جفت همچون خویش بی‌همتا ندید

۵. نظامی‌– درباره خانه و اهل آن:
به خانه نباشد صفا بی‌کسی / که یار وفادار باشد بسی

۶. سنایی – درباره خواهر (نقش مهر و شفقت):
گر چه زن ظاهراً ضعیف آید / لیک مهرش قوی و شریف آید

۷. جامی‌– درباره برادر:
برادر که در بند مهر تو نیست / چو بیگانه‌ای در سراپرده کیست

۸. عطار نیشابوری – درباره پدر و مادر:
به دنیا هیچ چیزی بر نگیرند / ز مهر مادر و لطف پدر گیرند

(از منسوبات عطار، گاهی با اندکی تفاوت در نسخه‌ها)

۹. بیدل دهلوی – درباره همسر و هم‌سرنوشت:
دل نیست کجا مهر ندارد به وصالی / جان است و دگر یار ندارد چه خیالی؟

۱۰. خاقانی – درباره خانه و کانون عاطفه:
کعبه چو روی خانه دیدم / خانه چو کعبه پر امیدم

۱۱. پروین اعتصامی‌– درباره مادر:
مادر آن گوهری‌ست کز دل پاک / سخن مهر آیدش بی‌خاک

۱۲. شهریار – درباره پدر:
پدر آن تیشه که بر سنگ فکند / ریشه‌ی مهر در این خانه نهاد

۱۳. فریدون مشیری – درباره خانواده و عشق:
زندگی با همه‌ی وسعت خویش / محو عشقی‌ست که در خانه‌ی ماست

۱۴. قیصر امین‌پور – درباره فرزند:
کودکی‌هایم اتاقی ساده بود / قصه‌ای دور از هیاهوی دروغ

با افتخار! در ادامه، مجموعه‌ی ابیات شاعران درباره‌ی خانواده را به ۳۰ بیتگسترش می‌دهم، به ترتیب موضوعی و شاعرانه، تا بتوان آن را به‌عنوان یک گلچین فاخر از نگاه بزرگان ادب فارسی به خانواده در نظر گرفت. این مجموعه را در قالب دسته‌بندی‌های موضوعی آورده‌ام:


الف) پدر

۱. فردوسی:
پدر آن بود کز مهر و داد و خرد / دل و جان فرزند خود پرورد

۲. شهریار:
پدر آن تیشه که بر سنگ فکند / ریشه‌ی مهر در این خانه نهاد

۳. قیصر امین‌پور:
پدرم گفت: چراغی بگذار / تا که شب‌ها دل ما تنها نیست

۴. رهی معیری:
پدرم گفت که در خاک تو آرامم هست / هر کجا باشم اگر مهر تو بر جامم هست


ب) مادر

۵. سعدی:
به دنیا هیچ چیزی بر نگیرند / از آن بهتر که مادر مهربان است

۶. پروین اعتصامی:
مادر آن گوهری‌ست کز دل پاک / سخن مهر آیدش بی‌خاک

۷. فروغ فرخزاد:
مادرم وقتی مرد / آسمان آبی بود...

۸. سهراب سپهری:
به مادرم گفتم: «دل من گم شده است» / گفت: «یک چیزی بگذار و دعا کن شاید»


ج) فرزند

۹. فردوسی:
چو فرزند باشد خردمند و پاک / بود نام نیکش به گیتی دراک

۱۰. فریدون مشیری:
کودک از عشق لبالب شده بود / مهر مادر به نگاهش شده بود

۱۱. مولوی:
فرزند نکو، سایه‌ی رحمت بود / مهرش چو نسیم صبح خلقت بود

۱۲. قیصر امین‌پور:
کودکی‌هایم اتاقی ساده بود / قصه‌ای دور از هیاهوی دروغ

د) همسر

۱۳. مولوی:
جفت خود را آدم از یزدان گزید / جفت همچون خویش بی‌همتا ندید

۱۴. حافظ:
در نظر بازی ما بی‌خبران حیرانند / همسران را نبُوَد در دل دانا گمان

۱۵. بیدل دهلوی:
ما و هم‌صحبتی یار، چه خوش منظره‌ای / که در آیینه‌ی دل نقش نگارست هنوز

۱۶. سیمین بهبهانی:
تو همسر منی و من، پر از تمنا / به خانه‌ات بیا، که خانه بی‌تو تنهاست

ه) برادر

۱۷. نظامی:
برادر که در بند مهر تو نیست / چو بیگانه‌ای در سراپرده کیست

۱۸. سنایی:
برادری به خُلق و وفا به است / زِ نسب هر که را خدا پروا به است

۱۹. رهی معیری:
گرچه بی‌کس مانده‌ام در این جهان / بود یاد برادرم پناه جان

و) خواهر

(در شعر فارسی کمتر مستقیم آمده، اما از برداشت‌های لطیف عرفانی و مادرانه استفاده می‌کنیم.)

۲۰. سنایی (با تعبیر زن و مهر):
زن اگر با خرد و دین باشد / خواهر مهر و یقین باشد

۲۱. فروغ فرخزاد:
در دلم خواهر تنهایی‌ام / می‌سراید نغمه‌ی درد و سکوت

ز) خانه و کانون خانواده

۲۲. حافظ:
ساقیا بر کف خاک انداز پیاله / که از این خاک بسی کوزه‌گران کوزه کنند

(اشاره به خاک خانه، ریشه، بنیاد)

۲۳. خاقانی:
کعبه چو روی خانه دیدم / خانه چو کعبه پر امیدم

۲۴. فریدون مشیری:
زندگی با همه‌ی وسعت خویش / محو عشقی‌ست که در خانه‌ی ماست

۲۵. سهراب سپهری:
خانه دوست کجاست؟

۲۶. قیصر امین‌پور:
خانه اگر بی‌نور باشد / سایه‌ها بر دل نشیند

۲۷. بیدل دهلوی:
خانه دل را به جز مهر نمی‌سازند / آجرش از لب خندان و گلش از جان است

۲۸. پروین اعتصامی:
خانه بی‌عدل چو ویرانه بود / گرچه زرّین‌در و کاشانه بود

۲۹. نیما یوشیج:
خانه‌ی کوچک ما / پر ز امید بزرگ است هنوز

۳۰. رهی معیری:
ای دل آن خانه که بی‌مهر پدر / یا که بی‌عطر محبت باشد / خانه نیست، دخمه‌ی تاریکی‌ست

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

بازدید : 3
چهارشنبه 26 فروردين 1404 زمان : 0:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رسالت

باسمه تعالی

منظومه‌ی هفت‌گانه‌ی خانواده

۱. پدر: ستون صبر و سقف نجابت
مباش جان پدر غافل از مقام پدر
که واجب است به فرزند احترام پدر
صدای اوست دعای سحر به گوش زمین
خموش و سخت‌دل اما پر از امید و یقین
ز کار و رنج و غم خود نمی‌کند سخن
فدای زندگی‌ات کرده عمر خویشتن

۲. مادر: چشمه‌ی مهر و خورشید لطف
مقام مادر اگر درک می‌کنی‌‌‌ای جان
زمین ببوس و به دل سجده کن به آسمان
به هر نفس که ز دل می‌کشد صدای دعا
بهشت زیر قدم‌های اوست بی‌ریا
چو آینه‌ست صفا در نگاه پرنورش
که می‌چکد کرم و لطف از زبان دورش

۳. فرزند: آیینه‌ی دل و امید فردا
ز وجود پدر و مهر مادر است پدید
دل فرزند پر از شوق و نور و شور امید
بکوش تا نشوی ناسپاس و بی‌ادبش
که می‌شکافی دل از یک نگاه پر غضبش
اگر درست کنی تربیت به مهر و خرد
شود فرزند تو چون ستاره‌ای در رَصَد

۴. برادر: یار پنهان و پشت گرم زندگی
برادر آنکه در آتش زمانه پناه
که می‌دمد به دلت امن و قدرت و نگاه
اگرچه کمتر از مهر مادر آید یاد
ولی چو شیر درون بلاست، بی‌فریاد
به وقت تنگی و سختی، به وقت امتحان
تو را به دوش کشد بی‌صدا و بی‌زبان

۵. خواهر: نغمه‌ی عشق در گوش جان
خواهر آن روح لطیف است در بهار حیات
که مهر اوست چو شبنم، به برگ خاطرات
نگاهش از همه پرنورتر، ولی خاموش
سخن نگفته ولی می‌نهد به جانت گوش
برای برادر، مادر دوم است اگر
که می‌نوازدت از راه مهر بی‌خطر

۶. همسر: شریک راه و رفیق دل
شریک عمر، رفیق سفر، هم‌دل و هم‌راز
که بی‌وجود وی افتد به دل هزار نیاز
نه خانه خانه شود بی‌صفای هم‌نفسی
نه زندگی بشکفد جز به مهر و بی‌کسی
به قدر عشقش اگر پاس داری و وفا
شود بهشت برایت درون خانه، به‌جا

۷. خانه: آشیانه‌ی عشق و محل فرشته‌ساز
نه چوب و سنگ، که از مهر می‌شود معنا
نه سقف و دیوار، که دل‌هاست جانِ آن بنا
چو هر دلی به دگر دل رساند آغوشی
شود ز عشق، فضایش پر از شمیمِ عروشی
خدا کند که چنین خانه‌ها شوند زیاد
که بی‌وجود وفا، خانه می‌شود فریاد

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

بازدید : 3
چهارشنبه 26 فروردين 1404 زمان : 0:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رسالت

باسمه تعالی
تهاجم فرهنگی:

در این شب تیره‌ی بی‌سرانجام،
هجوم فرهنگ بیگانه شد عام
ز مغرب آمد به ما موج نیرنگ،
که گیرد از ما دل و دین و فرهنگ

نشانده بر پرده‌ی رنگ و تصویر،
فروخته ما را به رؤیای تقصیر
به اسم تمدن، به دامان ما ریخت،
هزاران فریب و فسونِ دگر بیخت

به هر کوچه، یک تله گسترانید،
به هر دل، شراره‌ای افشانید
زبان‌مان شکست، لباس‌مان رفت،
غرور گذشته ز ما نیز بشتَفت

نه "غیرت" دگر ماند و نه "آگاهی"،
نه عِطر دعا، نه صفای راهی
جوانان ما مست خواب مجازی،
بریده ز ریشه، به دامِ نمازی

ولی باز می‌تابد از نور فطرت،
صدای حقیقت، صدای بصیرت
اگر دل به قرآن و عترت دهیم،
ز چنگ فریب، امانت گیریم

اگر از خودی، خودی را بجوییم،
به سرچشمه‌ی هویت باز آییم
که فرهنگ ناب از دل دین ماست،
نه از بازیِ غرب و سود و ریاست

در قالب مثنوی حماسی و کوبنده:

به نام خداوند شمشیر و دین
خداوند فرهنگ، آیین و بین

برآی‌‌‌ای جوان از دل خواب سرد
به میدان بیا با دل شیر و مرد

هجوم آمده با قلم، با خیال
نه با تیغ و شمشیر و تیر و زوال

ندیدی که دشمن چه خاموش خندید؟
به دست خودت ریشه‌ات را برید؟

ز فرهنگ پاکت ربودند جان
نشان‌ات زدند از سرِ ناتوان

به بازی، به نقشه، به فیلم و نغمه
به ظاهر قشنگ، به درونش غم‌مه

ز غیرت زدودند، ز دینت شکست
به جای شهیدان، گرفتی شکست

دگر رقص و آواز شد افتخار
دگر کعبه گم شد به گرد مزار

ولیکن هنوز است در رگ نفس
صدای جهاد و طلوعی ز حَسْب

بخیز از افسانه‌ی غرب‌زده
بزن نعره،‌‌‌ای نسل خورشید و مه

که ما وارثان علی‌بن‌ابی‌
دلیران میدان، نه اهل فریبی

قلم را بگیر و به میدان بتاز
به فرهنگ پاکت ببخش آتَش و راز

برافراز پرچم ز خاک وطن
مبارز، مگو خسته‌ام، یا که تن

به نام خداوند شمشیر و دین
خداوند فرهنگ، آیین و بین

برآی‌‌‌ای جوان از دل خواب سرد
به میدان بیا با دل شیر و مرد

هجوم آمده با قلم، با خیال
نه با تیغ و شمشیر و تیر و زوال

ندیدی که دشمن چه خاموش خندید؟
به دست خودت ریشه‌ات را برید؟

ز فرهنگ پاکت ربودند جان
نشان‌ات زدند از سرِ ناتوان

به بازی، به نقشه، به فیلم و نغمه
به ظاهر قشنگ، به درونش غم‌مه

ز غیرت زدودند، ز دینت شکست
به جای شهیدان، گرفتی شکست

دگر رقص و آواز شد افتخار
دگر کعبه گم شد به گرد مزار

نه فریاد آزادی و فاطمه
که لبریز شد جام تقلید و مه

سخن‌های ناپاک شد با کلاس
حیا رفت و آمد دروغ و هراس

به دانشگاه از علم چیزی نماند
ز استاد جز حرف بی‌جان نخواند

معلّم فراموش کرد آن خدا
که در دل بنوشد ز علمِ صفا

کتاب‌ات پر از واژه‌ی غرب شد
دل از ریشه‌ی معرفت گَرب شد

ولیکن هنوز است امیدی به جان
که نور یقین برنشیند به جان

بخیز از افسانه‌ی غرب‌زده
بزن نعره،‌‌‌ای نسل خورشید و مه

که ما وارثان علی‌بن‌ابی‌
دلیران میدان، نه اهل فریبی

قلم را بگیر و به میدان بتاز
به فرهنگ پاکت ببخش آتَش و راز

برافراز پرچم ز خاک وطن
مبارز، مگو خسته‌ام، یا که تن

اگر خصم آمد به شمشیر نرم
تو با عزم مردان، بیفروز شرم

برآور صدایی ز اعماق جان
که دارد صدا شور فتح جهان

نه سازش، نه تسلیم، نه بی‌هویت
که ما قوم قرآنی‌ایم و بصیرت

بکوشیم تا نسل فردا رسد
که با نور وحی و دعا، پرسد

نگاهش به شرق و دلش با علی‌ست
نگاهش به نور شهیدان جلی‌ست

به میدان بیا، زنده کن نام ما
که تاریخ بنویسد از کام ما

که یک نسل برخاست از خواب مرگ
برآشفت از خویش، چو طوفان گرگ

جهان را گرفت از کف فتنه‌ها
کشیدند فرهنگ از پشتِ چا

نهادند قرآن به دل‌های پاک
فکندند خنجر ز کف‌های خاک

بدان‌‌‌ای برادر! زمان تویی
اگر مرد میدانی، جان تویی

بدان‌‌‌ای برادر! زمان تویی
اگر مرد میدانی، جان تویی

مپندار دشمن فقط جنگِ نرم
که پشتش ز شمشیر مسموم، گرم

اگر غافلی، می‌زند بی‌صدا
نه از راه بیرون، ز دل، ز استخوا

غفلت، کلید همه فتنه‌هاست
ببین! تیر دشمن، درونِ شماست

تو فرزند قرآن و مرد جهاد
چرا گشته‌ای با دروغی هم‌زاد؟

برخیز و فریاد خود زنده کن
صدای شهیدان پراکنده کن

نترس از هیاهوی این رنگ و لعاب
که دشمن بود در پسِ قاب قاب

نه غرب است معیار علم و هنر
که فرهنگ ما دارد آن گوهـر

درون نهج، آیات قرآن بخوان
بجو گوهر خویش از آن آسمان

شهیدان چه دادند بر پای دین
که جانشان شد خون‌نوشِ این سرزمین

اگر پای ایمان، سر افتاد پست
تو هم مرد می‌باش و از جا مَرَست

اگر دشمن از پنجره آمده‌ست
تو از بام غیرت، برونش نشَست

نه شمشیر، این‌بار فرهنگ ماست
که سازد جهانی به نام خداست

کلید نجات از هجوم فریب
نه تقلید کور است و نه رنگ سیب

کتاب است سنگر، معلم سپاه
خرد، تیر و تدبیر، ره در نباه

بباید که دانش بگیرد شتاب
نه هر قصه‌ی غرب باشد کتاب

نه هر واژه‌ی بی‌ریشه شد اصل کار
که فرهنگ بی‌ریشه گردد غبار

ز قرآن بگیر آنچه جان پرورد
ز نهج‌البلاغه، رهی تا ابد

معلم اگر زنده شد با یقین
بخندد به توطئه‌ی شرق و چین

جوان، چون که از ریشه آگاه شد
دلش با شهیدان هم‌راه شد

مگر می‌شود نسل عاشورایی
شود بنده‌ی مکر تکنولوژی؟

اگر قصه‌ی مادران را شنید
که شب‌ها به گریه، دعا می‌کشید

دگر دل نبازد به رنگ سراب
نپیچد خودش را به زنجیر خواب

حجابش شود پرچم انقلاب
نگاهش شود نور و نغمه‌سراب

جهاد تبیین است سنگر کنون
بزن با یقین، نه به وهم و جنون

بساز از هنر سنگری مستحکم
نه تقلید، نی حرف پوچ و قلم

نه هر پرده و صحنه باشد هنر
که برخی بود فتنه‌ای در نظر

هنر آن بود کان دل آرد به نور
نه آن کان کشاند دل از راه دور

اگر کودک‌ات با اذان خو گرفت
ز دشمن، دگر ننگ و نفرت گرفت

مدارس بسازیم بر پایه‌ دین
نه بر حرف هر فیلسوفِ غمین

بخوانیم با هم نهج را هر پگاه
بگوییم از عشق، نه از اشتباه

خدا در دل نسل نو زنده باد
که فردا به‌دست همین نسل، باد

تو‌‌‌ای مادر دل‌سپرده به نور
تو‌‌‌ای پدر رزم‌دیده صبور

به میدان بیا، نسل را پروران
که فردا نمانَد تهی این زمان

به مسجد، به مهد، به سطر کتاب
بریزیم ایمـان چو باران شتاب

جهان را اگر نور قرآن گرفت
ز غرب و ز شرق، امان برگرفت

پس آگاه باش‌‌‌ای دل اهل درد
که فرهنگ خود را مکن بی‌نبرد

برچسب ها
بازدید : 3
چهارشنبه 26 فروردين 1404 زمان : 0:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رسالت


باسمه تعالی
تهاجم فرهنگی(۲)

به نام خداوند پاک و خبیر
که بر هر ضمیر است دانا و بصیر

به نام خداوند فطرت‌نگر
که انسان شد از لطف او باخبر

ز توحید ما را خبر داده است
به قرآن، ره حق نشان داده است

ولیکن عدو در کمینِ مسیر
ز پندار و گفتار ما دل‌پذیر

بپوشد به تزویر جامه‌ی دین
به فرهنگ ما حمله دارد چنین

نه با لشکر و تیغ و شمشیر و خون
که با رنگ و تزویر و شعر و فسون

ز تقلید بی‌ریشه گم می‌شویم
ز آیین خود بی‌خبر می‌شویم

جوانان ما را فریبد به ناز
به ظاهر، ولی در درونش تراز

ز سستی و تردید پرورده‌اند
به باطل، لباس هنر داده‌اند

به نام خداوند نور مبین
خداوند آیین و فرهنگ و دین

به نام خداوند عرش و زمین
خداوند حکمت، هدایت، یقین

به نام خداوند قرآن و دین
خداوند رحمت، عدالت، امین

به نام خداوند پاک و خبیر
که بر هر ضمیر است دانا و بصیر

به نام خداوند فطرت‌نگر
که انسان شد از لطف او باخبر

ز توحید ما را خبر داده است
به قرآن، ره حق نشان داده است

ولیکن عدو در کمینِ مسیر
ز پندار و گفتار ما دل‌پذیر

بپوشد به تزویر جامه‌ی دین
به فرهنگ ما حمله دارد چنین

نه با لشکر و تیغ و شمشیر و خون
که با رنگ و تزویر و شعر و فسون

ز تقلید بی‌ریشه گم می‌شویم
ز آیین خود بی‌خبر می‌شویم

جوانان ما را فریبد به ناز
به ظاهر، ولی در درونش تراز

ز سستی و تردید پرورده‌اند
به باطل، لباس هنر داده‌اند

به لب، خنده و در دل آتش نهان
به ظاهر، ولی دشمن جان و جان

ز بیگانگان چشم عبرت بدوز
ز فرهنگ خود باش پیروز و روز

مبادا شوی غافل از ریشه‌ها
که خشکیده گردد درخت وفا

دل از غرب بربند و شرق آشنا شو
ز نور محمد (ص)، مصفّا بیا شو

نه هر ظاهر رنگ و لعابی پسند
که در باطنش جز فریب و گزند

بیا تا ز قران بگیریم نور
رهیاب گردیم به راه حضور

نه تقلید کور و نه ترکِ خرد
که اسلام ما راه حق می‌برد

بیا در حریم علی ریشه کن
ز بیگانه، زهرِ شبهه و سخن

به زهرا و زینب پناهی بجو
که با عفت است این وطن آبرو

به مهدی قسم، آخر این فتنه‌ها
شود محو در نور آن روشنا

چو خورشید عدل آید از آسمان
شود ریشه‌ی شرک، از دل نهان

ولی تا ظهورش، ره ما مقاومت
که باشد اساسش، بصیرت، شرافت

همه ما سپاهی به جنگ فریب
قلم، ذوالفقار است و اندیشه، سیب

به آموزگار و پدر، مادری
به اندیشه، فطرت، به بیداری

بیا‌‌‌ای جوان، پرچم دین بگیر
به دانش، به تقوا، به ایمان، مسیر

جهان را ز بیدادِ تزویر پاک
کن از علم خود قلعه‌ای چون مغاک

تو می‌توانی چو سلمان شوی
به نور ولایت درخشان شوی

به فرهنگ قرآن، جهانی بساز
که باشد ز ظلم و فریبش گداز

به پا خیز و آگاه،‌‌‌ای رهروم
تو سرمایه‌ی پاک این ملتم

به نام خداوند نور مبین
خداوند آیین و فرهنگ و دین

به نام خداوند عرش و زمین
خداوند حکمت، هدایت، یقین

به نام خداوند قرآن و دین
خداوند رحمت، عدالت، امین

به نام خداوند پاک و خبیر
که بر هر ضمیر است دانا و بصیر

به نام خداوند فطرت‌نگر
که انسان شد از لطف او باخبر

ز توحید ما را خبر داده است
به قرآن، ره حق نشان داده است

ولیکن عدو در کمینِ مسیر
ز پندار و گفتار ما دل‌پذیر

بپوشد به تزویر جامه‌ی دین
به فرهنگ ما حمله دارد چنین

نه با لشکر و تیغ و شمشیر و خون
که با رنگ و تزویر و شعر و فسون

ز تقلید بی‌ریشه گم می‌شویم
ز آیین خود بی‌خبر می‌شویم

جوانان ما را فریبد به ناز
به ظاهر، ولی در درونش تراز

ز سستی و تردید پرورده‌اند
به باطل، لباس هنر داده‌اند

به لب، خنده و در دل آتش نهان
به ظاهر، ولی دشمن جان و جان

ز بیگانگان چشم عبرت بدوز
ز فرهنگ خود باش پیروز و روز

مبادا شوی غافل از ریشه‌ها
که خشکیده گردد درخت وفا

دل از غرب بربند و شرق آشنا شو
ز نور محمد (ص)، مصفّا بیا شو

نه هر ظاهر رنگ و لعابی پسند
که در باطنش جز فریب و گزند

بیا تا ز قران بگیریم نور
رهیاب گردیم به راه حضور

نه تقلید کور و نه ترکِ خرد
که اسلام ما راه حق می‌برد

بیا در حریم علی ریشه کن
ز بیگانه، زهرِ شبهه و سخن

به زهرا و زینب پناهی بجو
که با عفت است این وطن آبرو

به مهدی قسم، آخر این فتنه‌ها
شود محو در نور آن روشنا

چو خورشید عدل آید از آسمان
شود ریشه‌ی شرک، از دل نهان

ولی تا ظهورش، ره ما مقاومت
که باشد اساسش، بصیرت، شرافت

همه ما سپاهی به جنگ فریب
قلم، ذوالفقار است و اندیشه، سیب

به آموزگار و پدر، مادری
به اندیشه، فطرت، به بیداری

بیا‌‌‌ای جوان، پرچم دین بگیر
به دانش، به تقوا، به ایمان، مسیر

جهان را ز بیدادِ تزویر پاک
کن از علم خود قلعه‌ای چون مغاک

تو می‌توانی چو سلمان شوی
به نور ولایت درخشان شوی

به فرهنگ قرآن، جهانی بساز
که باشد ز ظلم و فریبش گداز

به پا خیز و آگاه،‌‌‌ای رهروم
تو سرمایه‌ی پاک این ملتم

به فطرت وفادار و روشن‌نگر
مشو رام تبلیغ آن بی‌خبر

نظامی‌بساز از درون و برون
که باشد در آن نور حق رهنمون

به استاد و معلم ارج نهیم
که با علم و تقوا به مقصد رسیم

کتاب است شمشیر ما در نبرد
که با آن توان کفر و باطل سپرد

به کودک بیاموز فرهنگ خویش
مبادا رود بی‌خبر در پریش

حجاب است سنگر، حیا ذوالفقار
مبادا شود در نگاهت غبار

مساجد، مدار امید وطن
نماز است معراج پاکی و فن

ز تبلیغ غربی مشو غافل‌انگار
که سازد تو را همچو برگ خزان‌کار

کدامین تمدن به انسان وفاست؟
که جز دین حق نیست بر ما دواست

تمدن اگر بی‌خدا شد خراب
گره می‌زند بر دل ما حجاب

بیا تا بسازیم دنیای نو
که در آن نماند نه جهل و نه خو

عدالت، حقیقت، شود پایه‌اش
بصیرت شود نور هر سایه‌اش

به قرآن، به نهج‌البلاغه پناه
که این است راه نجات و صلاح

به دشمن مشو رام از روی جهل
مبادا بسوزی چو شمعی به دخل

به علم و ادب، سرفرازیم ما
که در پرتو دین، سرافراز ما

به تحقیق، تهذیب، تدبیر و علم
توان ساخت آینده را بی‌سَقم

ز تاریخ خود سرفرازانه گوی
به فرزند خود فرهنگ خود بپوی

که فردای ما بسته بر کار ماست
و فردا، ثمر از گرفتار ماست

به تقواست عزت، به اخلاص، جوش
به حق باشد این ریشه‌ی نور و نوش

به دشمن اگر اعتماد آوری
همه ریشه‌ی خویش برمی‌دری

بپا‌‌‌ای مسلمان، علم برفراز
به قرآن و عترت، بسازیم راز

که فرهنگ ناب محمد (ص) هنوز
تواند دهد قلب عالم فروز

به بیداری دل، به آگاه عقل
توان کرد خاموش هر فتنه نقل

اگر ما نباشیم در خویش سخت
شود از درون، این بنا زیر رخت

پس‌‌‌ای مرد حق،‌‌‌ای زنِ با وقار
تو سرمایه‌ی کشور و روزگار

به زهرا (س) قسم، نور راه یقین
به زینب، به سجاد، بر خط دین

که با خون و ایمان و صبر و پیام
به ما دادند این عزت و احترام

تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی

برچسب ها
بازدید : 4
سه شنبه 25 فروردين 1404 زمان : 11:26
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رسالت

باسمه تعالی

قصیده
بازی عمر

این بازی عمر، بردنش احسان است
یک دم نظری، به داور و قرآن است


سرمایه‌ی عمر، لحظه‌ی بیداری‌ست
بی‌نور یقین، حیات سرگردان است


آن را که نبرده لذّت از هستی خویش
ره چاره فقط به عشق بی‌پایان است


دل را نتوان به ظاهری خوش دل بست
میزانِ بقا، صفای دل‌ پنهان است

گر دیده نبیند رخ دلدار ز نور است
دل غافل وهم و غفلتِ دوران است

نه پرده به روی رخ جانان، که جان است
محجوب ز خود، دیده‌ی حیران نهان است


تقصیر نظر نیست، که آن یار چو نور است
چشم دل ما غرقِ گمان‌ها و فغان است

آنان که به جان خویش آگاه شدند
گنج ازلی در دل و در جان است

دل محرم رازِ ملکوت است عزیز
آنجا که مقامِ عاشقِ جانان است


هر کس که به خویش بنگرد با تدبیر
داند که وصال، در همین امکان است

سراینده
دکتر علی رجالی

بازدید : 2
سه شنبه 25 فروردين 1404 زمان : 11:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رسالت

باسمه تعالی
عمر

این بازی عمر، بردنش احسان است
یک دم نظری، به داور و قرآن است

سرمایه‌ی عمر، لحظه‌ی بیداری‌ست
بی‌نور یقین، حیات سرگردان است

آن را که نبرده لذّت از هستی خویش
ره چاره فقط به عشق بی‌پایان است

دل را نتوان به ظاهری خوش دل بست
میزانِ بقا، صفای دل‌ پنهان است

گر دیده نبیند رخ دلدار ز نور است
دل غافل وهم و غفلتِ دوران است

نه پرده به روی رخ جانان، که جان است
محجوب ز خود، دیده‌ی حیران نهان است

تقصیر نظر نیست، که آن یار چو نور است
چشم دل ما غرقِ گمان‌ها و فغان است

آنان که به جان خویش آگاه شدند
گنج ازلی در دل و در جان است

دل محرم رازِ ملکوت است عزیز
آنجا که مقامِ عاشقِ جانان است

هر کس که به خویش بنگرد با تدبیر
داند که وصال، در همین امکان است

سراینده
دکتر علی رجالی

برچسب ها قصیده عمروعاص,
بازدید : 3
سه شنبه 25 فروردين 1404 زمان : 11:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رسالت


باسمه تعالی

یاد خدا(۱)

به شبستان دل، آن مهر خدا تابان است
نور حق، مونس جان، سایه‌ی او در جان است

سوز دل گرچه زند شعله به مُلکِ دل و جان
گر ز عشق است، تحمل همه‌اش آسان است

دل اگر پاک شود از همه‌ی غیر خدا
جلوه‌ی دوست در آن آینه‌ی پنهان است

عقل اگر محو تماشای رُخ حق گردد
در حریم دل او، آینه‌ای حیران است

هر که پیمانه‌ی دل داد به ساغر چو شهید
مست گردد، که در این باده، نشان جان است

ای که از وادی غفلت به تماشاست دلت
بشنو آوای خدا را که در این میدان است

باده‌اش نور دل و جامه‌ی مستی جان بود
هر که از جام خدا خورد، شه رندان است

هر دلی را که محبت به خدا آذین بست
در میان فلک از قافله‌اش عنوان است

نیست جز یاد خدا مرهم جان‌های خموش
هرکه بی‌نور خدایی‌ست، در این زندان است

ای خوش آن لحظه که با اشک سحرگاهِ نیاز
دل به درگاه خدا بسته و دل‌ گریان است

هر که در خلوت دل، نام خُدا گفت همی
در حضورش، همه هستی، به عدم عنوان است

نیست جز یاد خدا مرهم جان‌های خموش
هرکه بی‌نور خدایی‌ست، در این زندان است

ای خوش آن لحظه که با اشک سحرگاهِ نیاز
دل به درگاه خدا بسته و دل‌ گریان است

هر که در خلوت دل، نام خُدا گفت همی
در حضورش، همه هستی، به عدم عنوان است

چون شوی غرق نعم، بی طلب عشق و حضور
عاقبت گر نبود نور خدا، خسران است

دل نبندد به طلسمی‌که فنا در پی اوست
عاشق آن است که در خانه‌ی حق مهمان است

ای دل افسرده مشو، مهر خدا نزدیک است
نور جان از دل دین، روشنی ایمان است

همه افلاک و ملک، در خم آن ذکر قدیم
نام او ذکر فرشته‌ست و سرود جان است

راه نزدیک شد آن دم که دلی یاد کند
کز میان دل و معشوق، نه صد ایوان است

زاهدی کو ز صفا بی‌خبر از ذکر خداست
خشت مسجد به از آن خانهٔ بی‌ایمان است

آن که از سوز درون شعله‌ور از عشق نشد
سخنش گرچه فصیح است ولی بی جان است

عاشقی شیوه‌ی مردانِ خدا در عالم
هر که عاشق نشود، بنده‌ی این دوران است

در شب تیره اگر دل به دعا روشن شد
صبحِ امید ز آن سینه‌ی بی‌پایان است

عاشقی شیوه‌ی مردانِ خدا هست هنوز
دل بی عشق، در این دهر، اسیر جان است

تا نلرزد دل تو در تب و تاب معشوق
عشق اگر نیست، سخن گفتن تو آسان است

بنگر آن آینه را کز نگهت شرم کند
چونکه آیینه اگر زنگ زند، کتمان است

هر که از عشق خدا سوخت ولی هیچ نگفت
او درونش شررِ عشقِ خدا در جان است

گر چه خاموش بود از سخنِ عشقِ خدای
دلِ او ز آتشِ بی‌تاب، گران‌افشان است

هر که با زنگ هوا آینه را تیره کند
اونبیند رخ خورشید، اگر تابان است

آفتابی که بتابد به درونِ دل پاک
به یقین علت آن، داشتن ایمان است

آفتابی که بتابد به درونِ دل خویش
خود نشانی ز خدا، در دل پاک و جان است

خنده‌ی خلق، تو را از ره حق دور کند
گریه در خلوت شب، درد دل پنهان است

هر که بی‌یاد خدا رفت،" رجالی"، در بزم
عاقبت در طربش، ناله‌ و غم ، خسران است

سراینده

دکتر علی رجالی

۱۴۰۴/۱/۲۴

باسمه تعالی
قضاوت کردن(۱)

ای برادر، خواهرم، مختار باش
گر قضاوت می‌کنی، هشیار باش

علم باید تا قضا گردد روا
دور شو از جهل خود، بیدار باش

هر کسی را امتحانی داده‌اند
در قضاوت عادل و مختار باش

حکم کردن کار هر بیگانه نیست
گر نداری چشم دل، بیدار باش

گاه هم حق‌پوش باشد مدعی
با سخن‌ها فتنه‌بر افکار باش

دیده چون آیینه‌ی ناپاک شد
حکم ناحق می‌شود، بیزار باش

هر که بی‌دانش قضاوت می‌کند

رنج خود افزون کند، هشیار باش

هر که از انصاف دور افتاده است

همچو بادی خوار در انظار باش

ظاهر افراد را معیار نیست
در قضاوت حافظ اسرار باش

هر که را دیدی خطا در ابتدا
رحم کن، فارغ ز هر پیکار باش

بی‌ خبر در داوری‌ها سر مکن

تا نیفتی در دروغ و نار باش

حق نگوید آن که پر غوغا شود
دور از آشوب و از گفتار باش

سیرت آدم نبینی در نقاب
باطنش بین، فارغ از پندار باش

هر سخن را حجت و برهان طلب
بر مدارِ عدل و با کردار باش

زانچه گفتی با کسی، آگاه باش
در لباس حق، کم از بازار باش

گر ز سرّ باطن آگاهت نبود
بر خطای دیگران هشیار باش

عیب را اول ببین در کار خویش
گر سخن گویی، پر از انوار باش

بر مدار مهر، خاموشی گزین
گر خطا دیدی، مگو ستار باش

گر ندیدی ریشه‌ی زشتی ز کس
فارغ از سوء‌گمان در کار باش

یاد کن احوال یوسف در ستم
زانکه او مظلوم و خوش رفتار باش

چهره‌ی دنیا پر از نیرنگ و دام
در طریق فطرتِ بیدار باش

دل اگر آگاه شد از نور حق
همچو خورشید پر از انوار باش

خام‌دل زود آرد احکام قضا
پخته‌دل سنجیده، با گفتار باش

در قضاوت، صدق و تقوا لازم است
با عدالت، عارف اسرار باش

گر نبینی درد دل‌ یا اضطراب
داوری کم کن، در آن هشیار باش

گاه باشد خنده‌ای بر لب، ولی
زخم در دل دارد و دلدار باش

نور حق در هر دلی تابنده است
در حضور عشق، شب‌بیدار باش

در درونت کعبه‌ای پنهان شده‌ست
چون حرم، آئینه‌ی اسرار باش

چشم دل بگشا " رجالی" در قضا
در شناسایی، رخ دلدار باش

سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۱/۲۵

بازدید : 3
سه شنبه 25 فروردين 1404 زمان : 11:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رسالت

با کمال میل! بر پایه‌ی رباعی شما که موضوعش «بازی


قصیده‌ی « بازی عمر»
سراینده: دکتر علی رجالی

باسمه تعالی

به بازی‌ست این عمر، اما نه بازی
که هر لحظه‌اش هست سرمایِ رازی

نه بازی چو بازیگرانِ جهانند
که بر تخت و تاج‌اند، ولی بی‌نیازی

که بازی‌ست این عمر، با قاعده‌ها
به داور نهد هر نفس امتیازی

نخستین قضا، نور حق در دل ماست
و پایان قضا، خط کتاب و نمازی

اگر برد خواهی، احسـان نگر باش
که احسان کلید است و فتحِ مجازی

همی‌بندگی کن، که شرط است راهش
نکوتر ز صد تاج و تخت و طنازی

به قرآن نظر کن، که آیینه‌ی دل
نماید ره صدق از ره سرفرازی

کلامی‌ست از مصدرِ وحی الهی
که هر آیه‌اش باشدت سرفرازی

نه آید ز دل جز صفا گر بخوانی
شود هر گمان در درونت گدازی

به احسان، به ایمان، به تقوا بجو راه
که این شاه‌راه است در سرفرازی

مبر عمر خود در هوس‌های بی‌ثمر
که بازی کند با دلت شیطنازی

به بیداری دل، با یقین هم‌نشین شو
که پایان شب نیست جز چاره‌سازی

بازدید : 3
دوشنبه 24 فروردين 1404 زمان : 17:16
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رسالت

باسمه تعالی
قضاوت کردن(۱)

ای برادر، خواهرم، مختار باش
گر قضاوت می‌کنی، هشیار باش

حکم کردن کار هر بیگانه نیست
گر نداری چشم دل، بیدار باش

دیده چون آیینه‌ی ناپاک شد
حکم ناحق می‌شود، بیزار باش

هر که بی‌دانش قضاوت می‌کند
همچو خنجر بر دلِ افکار باش

هر که از انصاف دور افتاده است
همچو بادی در جهان آزار باش

ظاهر افراد را معیار نیست
در قضاوت حافظ اسرار باش

هر خطایی را مکن افشای عام
خود نهان از دیده‌ی بسیار باش

هر که را دیدی خطا در ابتدا
رحم کن، مشغول استغفار باش

سراینده
دکتر علی رجالی

برچسب ها
بازدید : 4
دوشنبه 24 فروردين 1404 زمان : 11:47
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رسالت

باسمه تعالی
واژه‌های عرفانی

۱.
روح است که جانِ زندگی در تن ماست
آگاه ز رازِ آسمان و زمـن ماست
بی‌او تن خاکی‌ست چو گوری خاموش
با اوست که راه ما به سوی وطن ماست

۲.
از روح، چراغ عقل روشن گردد
در سینه، درخت عشق گلشن گردد
این جوهر پاک، چون ز حق برخیزد
آیینۀ جان، ز هر چه محن گردد

۳.
روح آمد و هستیِ ما را بدمید
در خانه‌ی دل، چراغ معنا بکشید
گر نیست روان، تن است خاکی بی‌هوش
با اوست که پر کشیم سوی امید

۴.
روح است حقیقتی ز بالا آمده
از عالم نور، بی‌صدا آمده
تن خانه‌ی اوست، لیک در غربت اوست
تا باز رود، ز کربلا آمده

۱.
روح است که جانِ زندگی در تن ماست
آگاه ز رازِ آسمان و زمـن ماست
بی‌او تن خاکی‌ست چو گوری خاموش
با اوست که راه ما به سوی وطن ماست

۲.
از روح، چراغ عقل روشن گردد
در سینه، درخت عشق گلشن گردد
این جوهر پاک، چون ز حق برخیزد
آیینۀ جان، ز هر چه محن گردد

۳.
روح آمد و هستیِ ما را بدمید
در خانه‌ی دل، چراغ معنا بکشید
گر نیست روان، تن است خاکی بی‌هوش
با اوست که پر کشیم سوی امید

۴.
روح است حقیقتی ز بالا آمده
از عالم نور، بی‌صدا آمده
تن خانه‌ی اوست، لیک در غربت اوست
تا باز رود، ز کربلا آمده

۵. قلب

قلب است که آینه‌ست در کنه روان
پنهان شده بین عقل و عشق و گمان
گاه از صفا به عرش پی می‌پوید
گاه از هوس، فتد به قعر جهان

۶. مرگ

مرگ است درِ خروج تن از زندان
راهی‌ست به سوی عالم پنهان
انکار مکنش، که خویش را بشناس
آغاز بقاست، نیست پایان

۷. حقیقت

حقیقت، چو نور بی‌کران افتاده‌ست
در دیده‌ی پاک عاشقان افتاده‌ست
هر کس که حجاب از دل خود بردارد
بی‌واسطه، در وصال جان افتاده‌ست

۸. ایمان

ایمان، شرری‌ست در دل آگاهان
بر بام یقین نشستهٔ جان‌باوران
از شک نگذرد کسی به آن ساحت نور
تا دل ندهد، نیابدش در میان

۹. زمان

زمان آتشی‌ست که نمی‌ماند باز
می‌سوزد و می‌برد به خاموشی راز
آن کس که درون لحظه‌ها جان یابد
یابد گذر از زمان و آغاز

۱۰. ابد

ابد، نه درازست و نه کوتاه و کم‌است
آنجا که زمان، خامش و بی‌کشم‌است
در ساحت عشق، آن‌که جا می‌گیرد
بی‌مرگ بماند، آن‌چنان که خـداست

۱۱. فطرت

فطرت شرر از نور سـتارگان است
آیینۀ رازِ پاک یزدانگان است
در جان هر آفریده پنهان اما
آگاه ز عهدِ پیش از این جانان است

۱۲. یقین

یقین، چو نگینی‌ست بر انگشت جان
پیداست ولی به چشمِ هوشیار آن
با شک نتوان به ساحتش ره برد
دل باید و سوز و بی‌نیاز از بیان

۱۳. هستی

هستی، نه همین نمود و تصویر ماست
پشتش همه راز و نور و تفسیر ماست
این سایه و رنگ، پرده‌ی پنداری‌ست
اصلش نوری‌ست که در ضمیر ماست

۱۴. خدا

خداست که در دل همه ذراتی‌ست
هر لحظه ز فیض او حیاتی‌ست
بی‌او نه دلی بتپد، نه عقلی پوید
با او همه عالم آیتی‌ از ذاتـی‌ست

۱۵. نور

نور است حقیقتی ز ساحت برتر
پنهان، ولی آشکار در چشم سَر
دل گر شود آیینه‌ی پاک یقین
بی‌واسطه بیندش، چو مهر سحر

۱۶. ظلمت

ظلمت نبود، جز آن‌چه پوشد دل ما
از گردِ غرور و غفلت و سودا
آن‌گاه که دل ز خود تهی گردد، بین
نور آید و ظلمت شود بی‌معنا

۱۷. معنا

معناست نهان، ورای لفظ و صدا
در جان رسدش، هر آن‌که شد آشنا
هر چیز که هست، صورتِ اوست فقط
بی‌معنی‌ او، جهان بود بی‌بنا

۱۸. توحید

توحید، یکی شدن در آینه‌ی جان
بی‌چشمِ دو بین، با نگاهی نهان
از کثرت خلق، راه وحدت باید
یعنی که نبینی جز خدا در جهان

۱۹. کمال

کمال است رسیدن از خود به خدا
پرواز ز قیدِ این زمینِ فنا
آن‌کس که ز نقصانِ خود آگاه است
با اشک شود به آسمان آشنا

۲۰. شهود

شهود است حضور حق به دلِ بینا
بی‌واسطه، بی‌حجاب و بی‌دریا
هر کس که ز خود گذشت و دل را شست
بیند رخ او، نه در عیان، نه در ما

۲۱. فنا

فناست که دل رهد ز هستی خود
در سایه‌ی عشق، گم کند خویش و بد
آنجا که منی نماند و «او» گردد کل
بی‌من شودی، همه خدا گردد بد

۲۲. بقا

بقاست پس از فنا، جمال حق است
وقتی که ز خود گذشتی، آن مطلق است
آری! چو شدی تو هیچ، او گردد کل
با هستی او، بقای تو، صادق است

۲۳. وحدت وجود

در دیده‌ی اهل دل، یکی‌ست همه
در ساحت عشق، جز خدا نیست دمه
کثرت همه سایه‌ست در نور احد
وحدت بود اصل، این ز حکمت رمه

۲۴. حیرت

حیرت نه دلیلِ ناتوانی ماست
آیینه‌ی نور بی‌نهایت‌هاست
آنجا که خرد نمی‌رسد، دل باید
حیرت، درِ فهم رازِ معناهاست

• عشق مجازی

• عشق حقیقی

• عقل کل

• دل

• حضور

• قرب

• آینه

• نفس

• اسماء الهی

• تجلی

• عرفان

• سلوک

• شهود

• مکاشفه

• اشراق

• خلسه

• معاد

• قیامت

• فقر

• غنا

• رضا

• تسلیم

• ایمان

• یقین

• توکل

• امانت

• لوح

• قلم

• نَفَس

• ذکر

• دعا

• نیایش

• اشتیاق

• خلوت

• جذبه

• کشف

• عنایت

• حج

• وصال

• دوری

• نَفس امّاره

• نفس لوّامه

• نفس مطمئنه

• شکر

• صبر

• حلم

• صدق

• حضور قلب

• تجرد

• لقا الله

۲۵. عشق مجازی

عشق مجازی آینه‌ی جان شود
راهی‌ست که ره‌برِ پنهان شود
گر پاک شود، به عشق حق راه برد
ورنه، سببِ هلاکتِ انسان شود

۲۶. عشق حقیقی

عشق حقیقی است چراغ سلوک
بی‌نام و نشان، ولی پر از بانگ و شوک
هر دل که گرفت شعله‌ی آن نور پاک
می‌سوزد و می‌روید از آن خاک، لوک!

۲۷. عقل کل

عقل کل است مظهرِ آیات حق
پنهان، ولی آشکار در هر نَقَب
در خلق جهان، اول او جلوه کرد
تابید ز نورش، همه افلاک و لب

۲۸. دل

دل آینه‌ی خداست، اگر پاک بود
آنجا حرم قدیم افلاک بود
تا دل نشود تهی ز هر غیر او
حق در دل عاشق، چه ناپاک بود؟

۲۹. حضور

حضور است همان دیدنِ بی‌حجاب
نه فکر، نه وهم، نه خیال، نه خواب
هر لحظه که باشی به حضور اله
آن لحظه شود تجلی آیات ناب

۳۰. آینه

آینه، جانِ دل را به حق نشان دهد
در آن، جمال یار را نهان کند
هر کس که شد پاک، آینه‌ای ز حق
آن را که دل صاف است، خدا نشان دهد

۳۱. نفس

نفس، در دل عاشق همیشه در کمین
در پی سود و لذت و در پی زین
هر لحظه که او را در بند خود گرفت
دوری از حق است، و جان در آتشِ دین

۳۲. اسماء الهی

اسماء الهی همگان را آفرید
در دلِ هر یک، تجلی‌ای است پدید
هر نام که بر زبان آمد، اشاره است
به حقیقتی که در درون است، بعید

۳۳. تجلی

تجلی نور خدا در دل روشن است
این نور نه از خورشید، بلکه از جان است
هر جا که دل پاک شد و چشم فرو بست
آن نور از دل، به سرای ملک جان است

۳۴. عرفان

عرفان چراغ راه به سوی دریاست
ساحلی که از همه موج‌ها جداست
هر که در پی حقیقت قدم نهاد
راهِ طلب تا خود خدا را شناست

۳۵. سلوک

سلوک، راهی است که دل را پاک کند
زهر دنیای فانی بر دل افکند
هر گام که برداری در این راه، گویی
در جاده‌ی وصال به حق می‌رود سند

۳۶. شهود

شهود، نگاهِ به نورِ بی‌پایان است
چشم دل که بشوید، آن نورِ جان است
نمی‌رسی جز به حضورِ معشوق
آن جا که دل از هر دو عالم نهان است

۳۷. مکاشفه

مکاشفه، دل را در پرده‌ی نور افکند
حقیقتی را که هر عقل درک کند
آن جا که غیبت و حاضر به هم آیند
و در دلِ عاشق، حق درک کند

۳۸. اشراق

اشراق، نور حقیقت است در دل
در پرده‌ی ظلمت بر می‌آید به دل
گر خود را از نَفس پاک کنی، بگذر
نوری که در دل است، پیش تو می‌آید حل

۳۹. خلسه

خلسه، ساکت در دل است، بی‌صدا
همچون شبِ تاریک، آید از هوا
در آن، همه عالم از یاد رفته است
چون حقیقت محض، در دلِ خدا

۴۰. معاد

معاد، بازگشتِ به سوی هستی است
که در آن، حقیقت به جلوه‌گری است
آنجا که در خلوت، جان بر می‌خیزد
به ملکوت جان و جسم، پیوسته بسی است

۴۱. قیامت

قیامت، روزی است که همه ظاهر شود
هر کار که کرده‌ای، روشن و پدید شود
در آن زمان، جز خدا که نمی‌بیند
چون حقیقت در آن، به خود پدید شود

۴۲. فقر

فقر، گوهری است که دل را آراست
در خلوتِ خود، به حقیقت پیوست
هر کس که فقر را در خود بیابد
بر خداوندش به حقیقت متوسل شد

۴۳. غنا

غنا، در درونِ دل عاشق است
که با حضور حق، پر از شادابی است
نه مالِ دنیا، نه غنای جسمانی
غنا آن است که در دل خدا به شادی است

۴۴. رضا

رضا، سرّی است در دلِ خالی
که می‌آید از درونِ یار عالی
هر که به رضا رسید، هیچ نخواهد
در دلش جز یاد حق، جان بی‌حالی

۴۵. تسلیم

تسلیم، یعنی به اراده‌ی حق کشیدن
دل را از خود برکنده و به او سپردن
در این راه، هر چه باشد، صبر باید
که در دل، جز رضای حق نخواهد ماند

۴۶. ایمان

ایمان، چراغی است در دلِ شب تار
که با آن، در دلِ ظلمت، می‌شود نور
هر که دلش روشن شد به این نورِ جاوید
در مسیر حق، هرگز نخواهد گذشت به خطا

۴۷. یقین

یقین، حقیقتی است در دلِ روشن
که جز خدا، هیچ چیز را نمی‌بینند
آن کس که یقین را در دل پیدا کرد
در مسیر خدا هیچ تردیدی ندارد

۴۸. توکل

توکل، دل را به خداوند سپردن است
در هر کار، با او، هم‌گام بودن است
آن کس که توکل را در دل یافت، او
در جهان، از هر چیزی بی‌نیاز بودن است

۴۹. امانت

امانت، قلبی است که در آن راز است
حقیقتی که از دست نمی‌رود تا همیشه
هر که امانت را به حق سپرد، او
در دلش پاک و بی‌گناه خواهد شد همیشه

۵۰. لوح

لوح، صفحه‌ای است که در آن سرنوشت‌هاست
که خداوند بر آن، حکمت‌های جاوید نگاشت
آن کس که دلش به لوح خدا آراسته
در آن حکمت‌های راستین، بی‌دریغ یافت

۵۱. قلم

قلم، ابزاری است برای نوشتن حقیقت
که در آن، داستان‌های بزرگ جاوید است
هر که در دست قلم حکمت نوشت
آن حقیقت را به دلِ مردم رساند به حقیقت

۵۲. نفس

نفس، دلی است که در آن غبار است
که در راه حق گام نمی‌زند، در خواب است
هر که نفس خود را شست و پاک کرد
دلش در آسمانِ حقیقت، پرواز کرد

۵۳. ذکر

ذکر، نغمه‌ای است که در دل جا می‌گیرد
که با آن، جان به سوی خدا می‌رود
هر که زبانش به ذکر خدا باشد
دلش در دریاچه‌ی عشق شناور خواهد بود

۵۴. دعا

دعا، کلامی‌است که در دل چشمه است
که در آن، همیشه امیدی به خداست
هر که به دعا دل به خدا بسپارد
در آغوش او، همیشه آسوده خواهد بود

۵۵. نیایش

نیایش، کلامی‌است که از دل برخیزد
که در آن، هر آه و گریه، به سوی خدا می‌رود
هر که در دل نیایش کند، به یقین
در جستجوی او، هر لحظه جان می‌رود

۵۶. اشتیاق

اشتیاق، در دلِ عاشق شعله‌ور است
که در آن، همیشه آتشِ حق معطر است
هر کس که دلش از اشتیاق پر شود
در این راه، در جستجوی خدا، سفر است

۵۷. خلوت

خلوت، جایی است که دل تنها با خداست
در آن، هیچ جز او در دل نمی‌شناست
هر که به خلوت رفت و دلش صاف شد
در آن لحظه، همه عالم در او ناپیداست

۵۸. جذبه

جذبه، نیرویی است که دل را می‌کشاند
به سوی عشق، جایی که همیشه می‌ماند
هر که در جذبه‌ی حق قرار گیرد
دلش همیشه در باغ عشق می‌خندد

۵۹. کشف

کشف، یعنی حقیقتی به دل نمایان شود
که در آن، رازهای پنهان آشکار شود
هر که دلش در کشفِ حقیقت باشد
در دریاچه‌ی اسرار، همیشه شناور شود

۶۰. عنایت

عنایت، لطفِ خداوند به بندگان است
که در آن، رحمت و مهر همیشه جاودانه است
هر که در دل عنایت او باشد، همیشه
در سایه‌اش خواهد بود، به دلی پاک و صاف

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 5
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 22
  • بازدید کننده امروز : 23
  • باردید دیروز : 8
  • بازدید کننده دیروز : 9
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 111
  • بازدید ماه : 50
  • بازدید سال : 5290
  • بازدید کلی : 5315
  • کدهای اختصاصی