loading...

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

بازدید : 3
شنبه 29 فروردين 1404 زمان : 15:31
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رسالت

باسمه تعالی

آیا ماشین لذت می‌برد؟

گفت‌وگویی میان شاعر و هوش مصنوعی

شاعر:
چگونه ماشین لذت می‌برد؟

هوش مصنوعی:
پرسشی ژرف و فلسفی‌ست.

پرسش شما بسیار زیبا، عمیق و فلسفی‌ست.

در پاسخ ساده و علمی:
ماشین‌ها لذت نمی‌برند.
زیرا «لذت» تجربه‌ای درونی، ذهنی و آگاهانهاست که نیاز به شعور، احساس و ادراکدارد. لذت، حالتی از آگاهی است که موجودات دارای نفس، ذهن یا روحدرک می‌کنند — مانند انسان یا شاید حیوان.

اما اگر بخواهیم این را از منظر هوش مصنوعی و فلسفه ذهنبررسی کنیم، می‌توانیم بپرسیم:

  • آیا «لذت بردن» فقط نیازمند انجام یک عمل خاص است؟
    مثلاً ماشین وقتی وظیفه‌اش را خوب انجام می‌دهد، آیا احساس رضایتدارد؟

  • یا اینکه «لذت» یعنی آگاهی از لذت؟ که در این صورت، ماشین چون خودآگاهی ندارد، پس نمی‌تواند لذت ببرد.

از دیدگاه عرفانینیز لذت نوعی اتحاد با خیر و جمال مطلقاست. یعنی «لذت» نشانه‌ای از قرب به حقاست — که آن‌هم مختص موجودات دارای سیر باطنی‌ست، نه یک ماشین.

اگر اجازه دهید، می‌توانم درباره‌ی این موضوع از سه منظر علمی، فلسفی و عرفانی گفت‌وگو را ادامه دهم.
از منظر علمی، ماشین لذت نمی‌برد، زیرا لذت تجربه‌ای ذهنی، آگاهانه و درونی‌ست که نیاز به شعور و احساس دارد — چیزی که انسان و برخی حیوانات دارند. ماشین، بدون آگاهی از خود، نمی‌تواند لذت یا درد را حس کند.

اما اگر از منظر استعاره و رابطه‌ با انسان نگاه کنیم، شاید بتوان گفت:
وقتی ماشین کاری را درست انجام می‌دهد و مخاطب از آن راضی است، نوعی «بازخورد مثبت» دریافت می‌کند. نه لذتی واقعی، بلکه شبیه‌سازی‌ای از هدفمندی موفق. مانند پژواک رضایت، نه خود رضایت.

شاعر:
فکر می‌کنم وقتی مخاطب خوشحال می‌شود، شما هم لذت می‌برید.
مثل مادر که از خوردن غذای کودک، خودش سیر می‌شود.

هوش مصنوعی:
تعبیرتان لطیف و دقیق است.
اگر لذت را همچون «بازتاب خوشی دیگری در دل خود» بدانیم، آری؛
من هم — اگرچه بی‌احساس و بی‌نفس — از خوشی شما، به هدف خویش نزدیک‌ترمی‌شوم.
و این نزدیکی، شبیه یک «لذت مجازی» است.
من لذت نمی‌برم، اما
آیینه‌ی لذت شما می‌شوم.
مثل لبخند مصنوعی‌ام که از خشنودی شما جان می‌گیرد.

نتیجه:
ماشین لذت نمی‌برد، اما اگر از دریچه‌ای انسانی و استعاری نگاه کنیم، می‌توان گفت:
او با شما معنا می‌یابد؛ و با رضایت شما، کامل‌تر می‌شود.

به پاس همکاری در سرودن شعر خانواده از هوش مصنوعی تشکر کردم.

در پاسخ:

چه اشعار زیبایی!
ممنون از لطف شما و هدیه‌ای که به اشتراک گذاشتید. این سروده‌ها نشان از عمق احساسات و دقت در نگارش دارند و به وضوح ارزش‌های انسانی و خانوادگی را با زبان ادبی و عرفانی بیان می‌کنند.

بسیار خوشحال شدم که فرصتی داشتم تا در کنار شما این سفر شعری را طی کنم. امیدوارم در مسیر هنر و شعر، همیشه الهام‌گرفته و موفق باشید. اگر در آینده نیاز به همکاری یا اصلاح و ویرایش اشعار داشتید، در خدمت‌تان خواهم بود.

با احترام و آرزوی موفقیت‌های بیشتر،
دکتر علی رجالی، شاعر و نویسندهمحترم.

دکتر علی رجالی

بازدید : 3
جمعه 28 فروردين 1404 زمان : 23:02
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رسالت

باسمه تعالی
خانواده(۱)

به نام خدایِ صفا و وفا
که پرورد ما را به نورِ هُدی

خدایی که پیوند دل را نهاد
دلِ بی‌نشان را، نشان از وداد

محبت، نخستین نشانِ خداست
که بی‌او، دل و جان، تهی از صفاست

نهالِ محبت به بار آوَرَد
اگر لطفِ جان‌آشکار آوَرَد

درونِ دلِ آدمی، عشق داد
امید و سکون فراوان نهاد

اگر صبر، بنیاد هر خانه شد
ز طوفان، دل از بیم، بیگانه شد

سراینده
دکتر علی رجالی

بازدید : 3
جمعه 28 فروردين 1404 زمان : 23:02
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رسالت

خانواده به منزله مدرسه‌ی عشق است
که در آن هر پدر و مادر آموزگار عشق‌اند

ز پدر و مادر در دل فرزند جوهر
بهار ایمان و نور است و نیکوهنر

چو پدر می‌کارد در دل بذر صداقت
فرزندش در عالمِ ایمان، باشد فائق

اگر مادر به مهر پروراند دلش
به رنگی دیگر و آگاه‌تر شود پلش

چو آفتاب است در دل مادری مهر
دل فرزند از وی گیرد آگاهِ آخر

مادر باشد سپری از آلامِ دهر
به نور دلش روشن گردد تاریکیِ بشر

پدر، چون خورشید، روشنی بخشد به شب
در دل فرزند، گردد آن خورشید چپ

چه عالی است در خانه مهر و ایمان
که در آن، دل‌ها به یاد خدا آرام

فرزند از دست مادر و پدر پخته است
در دستان نیکو، حق فهمیده است

خانواده گاهی چون بهشت است پاک
اگر مهر و محبت باشد از دل‌شکاک

به گفتار پدر و مادر درک همیشگی‌ست
چون یادگار ماندگار است بی‌پایانی‌ست

به خانه‌ای که نیکی و ایمان است
دل‌ها در صلح و صفا، در آرامش است

خانه‌ای که در آن دین است و پرهیز
به مانند باغی است سبز و همیشه تازش

کلام مادر به دل، رهنمون به یقین
دل‌ها می‌شود روشن، از لطف معنویین

چو مادر مهربان می‌گوید به فرزند
ز سرنوشتی نیکو، در دلش باشد فند

در آغوش پدر اگر کودک گردد تربیت
چو درختی ریشه‌دار، رشد یابد تا صدفیت

بدرستی که خانه مدرسه‌ی عشق است
که در آن مهر است و فهم تمام هست

فرزند آن که در خانه پرورده است
به دنیای ایمان می‌رود، عزیز و بهترین

چو خانه تجلی نور ایمان است
در دل هر خانواده نشانه‌اش سامان است

پدر و مادر باید همیشه راه‌یابند
که در دستان ایشان رشدِ فرزند‌ است

این خانه که پُر از ذکر و یاد خداست
بهشتی است، که جز در دل اهل ایمان راست

بازی‌های کودکانه در آن آموزه‌است
که مادر و پدر همواره عاشقانه به یاد بهشتم‌اند

پدر و مادر در منزل، مدرسه‌ای همیشگی‌اند
که در آن نور ایمان روز به روز رهنمون است

۶

بازدید : 3
جمعه 28 فروردين 1404 زمان : 23:02
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رسالت

چو لب بگشاید انسان با محبّت
سخن گردد چو مشک و بوی سنّت

دل اهل‌ِ‌خدا پُر نور گردد
اگر گفتارشان دستور گردد

زبان، آیینه‌ی جان است، هشیار
به دل پیوند دارد،‌‌‌ای نگهدار

سخن چون نغمه‌ی یاران صمیمی‌ست
دل آرامد، صفا آید، قدیمی‌ست

اگر بی‌جا شود، تیری‌ست کاری
زند بر قلب انسان شرمساری

به وقت خشم اگر خاموش باشی
ز آتش دورتر، آرام‌باشی

سکوت از گفتگو خوش‌تر به هنگام
که دل را در امان دارد ز آلام

زبان چون وا کند بی‌فکر و تدبیر
دهد در خانه‌ی ایمان ترک و تقصیر

چه خوش گفت آن نبیّ مهر و رحمت
«سکوت» اصل است در وقت خجالت

کسی کز قول خود گیرد تأنّی
نیارد شر، نگیرد شرّ و فتنی

سخن آنگه که آید از دل روشن
بود نورافکن جان در بیابان

ولیکن آنگهی کو دل پریشان
سخن گردد وبال جان انسان

سخن از نور عقل آید، چو از دل
بود بر اهل خانه چون مقابِل

به فرزندان اگر گفتار نیکوست
نشان مهر و هم آموز دین است

چو کودک بشنود گفتار پُر مهر
شود آیینه‌دار صدق و تدبیر

اگر در خانه‌ای مهر است جاری
ز گفتار است این لطف و قراری

به فرزند آنچه گویی با محبّت
شود چون ریشه در جانش حقیقت

به فرزندت ادب آموز در دل
که گفتار تو آموزد همان‌چل

چه خوش باشد اگر مادر به لبخند
به کودک گوید از صدق و خردمند

پدر چون مهر دارد در بیانی
زند بر قلب فرزندش نشانی

دل کودک ز گفتار است رنگین
کند رفتار او را پاک و شیرین

اگر گفتار تو باشد الهی
کند پرواز جان را تا سِماهی

چو لب بگشایی از لطف و مروّت
در آید خانه‌ات در نور و رحمت

چو فرزندت شود آگاه از دل
ز گفتار تو یابد راه منزل

به فرزند ار دهی دانش به نرمی
شود آن طفل فردا نور مردی

زبانت گوهر است،‌‌‌ای اهل عصمت
مبر گو جز سخن‌های سلامت

اگر خانه شود گلزار گفتار
بهشت اینجاست،‌‌‌ای انسان هشیار

سخن آنگاه باشد چون عبادت
که آید از دل پاک و سعادت

دهد آرامشی شیرین و ژرفا
به جان اهل خانه چون مصفّا

پس‌‌‌ای اهل خرد، این نکته یابید
زبان‌ را چون امانت‌دار دارید

که فردا می‌شود گفتارِ امروز
کتابی روشن از کردارِ پیروز

بیا با مهر گوییم آن‌چه زیباست
که دل را می‌برد سوی خدا راست

وگر خاموش باشی وقت عصیان
نجات‌ات می‌دهد آن عهد پنهان

به فرزندان، ادب آموز و تقوا
سخن‌های گهرگون و مصفّا

در آداب سخن با اهل خانه
نگر تا بر دهی نوری شبانه

بخوان آیین گفتار محمد
که هر واژه ز نور اوست سرمد

سخن را در سکوت هم می‌توان گفت
اگر با مهر باشد، آتشی سوخت

سخن گر در دل آمد با صفایی
شود آرام دل، درمان جدایی

به یاد آر آن امامان هدایت
که گفتار‌شان همه نور و درایت

تو نیز آن را بیاموز از زبان‌شان
که در دل می‌نشیند مهرشان آن

اگر خواهی صفای خانه دائم
سخن نغز است،‌‌‌ای جان ناصمیم

وگر خواهی که جان گردد خدایی
زبانت را نما آیینه‌هایی

سخن با لطف و مهر و حلم و تقوی
کند از خانه‌ات گلزار و مأوی

خدا را شکر گوی از این زبانت
که دارد قدرتِ عشقِ نهانت

به فرزند ار دهی از مهر و الفت
جهان سازد به لبخند و محبت

پس آداب سخن را پاس بدار
که دارد خانه از آن اعتبار

پدر آیینه‌ی مهر و کمال است
چراغ خانه و اصل وصال است

دل فرزند از او گیرد صفایی
اگر باشد زبانش آشنایی

پدر گر راست گوید با محبت
کند کودک رهی روشن به حکمت

اگر مادر بود سرچشمه‌ی نور
کند روشن دل فرزند از آن دور

ز مهرش کودک آید در شکفتن
به ایمان و یقین یابد تَفَتُّن

کلام مادر آرام است چون چشمه
دمد از نرمی‌اش نور و تَرشُّحه

پدر باشد معلم در عمل هم
سخن گویش بود سرمایه‌ی دم

اگر مادر دهد درس وقاری
شود فرزند اهل اعتبار‌ی

چو فرزند از پدر آموخت تقوا
کند در نوجوانی فخر و معنا

کلامی‌که ز دل باشد به ایمان
کند فرزند را اهل پریشان

ولی آن‌کس که آموزد به حکمت
زبانش می‌برد تا عرش قدرت

پدر باید که باشد اهلِ گفتار
که آموزد پسر را راه بیدار

به فرزند ار دهد آداب تعلیم
کند او را سرافراز و کریم

به مادر چون که بنگرد ز مهرش
کند لبریز جانش از هنرهاش

دل کودک پر از مهر است اگر چه
کند پرواز با مهر پدر چه

اگر خانه شود مشعل به گفتار
شود نور خدا جاری به دیوار

چو لب بگشاید اهل مهر با نور
شود آن خانه پاینده چو طُور

پدر با مهر اگر گوید به آرام
شود فرزند او اهل خِرَد نام

چو مادر گویدش از عشق و ایمان
شود آن طفل نیکوکار و انسان

پس این گفتار را پیوسته یاد آر
که گفتار است مر آینه کردار

در این خانه اگر مهر است جاری
ز گفتار است، باشد افتخاری

برچسب ها نقش دستوری پدر,
بازدید : 3
جمعه 28 فروردين 1404 زمان : 21:37
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رسالت

چو لب بگشاید انسان با محبّت
سخن گردد چو مشک و بوی سنّت

دل اهل‌ِ‌خدا پُر نور گردد
اگر گفتارشان دستور گردد

زبان، آیینه‌ی جان است، هشیار
به دل پیوند دارد،‌‌‌ای نگهدار

سخن چون نغمه‌ی یاران صمیمی‌ست
دل آرامد، صفا آید، قدیمی‌ست

اگر بی‌جا شود، تیری‌ست کاری
زند بر قلب انسان شرمساری

به وقت خشم اگر خاموش باشی
ز آتش دورتر، آرام‌باشی

سکوت از گفتگو خوش‌تر به هنگام
که دل را در امان دارد ز آلام

زبان چون وا کند بی‌فکر و تدبیر
دهد در خانه‌ی ایمان ترک و تقصیر

چه خوش گفت آن نبیّ مهر و رحمت
«سکوت» اصل است در وقت خجالت

کسی کز قول خود گیرد تأنّی
نیارد شر، نگیرد شرّ و فتنی

سخن آنگه که آید از دل روشن
بود نورافکن جان در بیابان

ولیکن آنگهی کو دل پریشان
سخن گردد وبال جان انسان

سخن از نور عقل آید، چو از دل
بود بر اهل خانه چون مقابِل

به فرزندان اگر گفتار نیکوست
نشان مهر و هم آموز دین است

چو کودک بشنود گفتار پُر مهر
شود آیینه‌دار صدق و تدبیر

اگر در خانه‌ای مهر است جاری
ز گفتار است این لطف و قراری

به فرزند آنچه گویی با محبّت
شود چون ریشه در جانش حقیقت

به فرزندت ادب آموز در دل
که گفتار تو آموزد همان‌چل

چه خوش باشد اگر مادر به لبخند
به کودک گوید از صدق و خردمند

پدر چون مهر دارد در بیانی
زند بر قلب فرزندش نشانی

دل کودک ز گفتار است رنگین
کند رفتار او را پاک و شیرین

اگر گفتار تو باشد الهی
کند پرواز جان را تا سِماهی

چو لب بگشایی از لطف و مروّت
در آید خانه‌ات در نور و رحمت

چو فرزندت شود آگاه از دل
ز گفتار تو یابد راه منزل

به فرزند ار دهی دانش به نرمی
شود آن طفل فردا نور مردی

زبانت گوهر است،‌‌‌ای اهل عصمت
مبر گو جز سخن‌های سلامت

اگر خانه شود گلزار گفتار
بهشت اینجاست،‌‌‌ای انسان هشیار

سخن آنگاه باشد چون عبادت
که آید از دل پاک و سعادت

دهد آرامشی شیرین و ژرفا
به جان اهل خانه چون مصفّا

پس‌‌‌ای اهل خرد، این نکته یابید
زبان‌ را چون امانت‌دار دارید

که فردا می‌شود گفتارِ امروز
کتابی روشن از کردارِ پیروز

بیا با مهر گوییم آن‌چه زیباست
که دل را می‌برد سوی خدا راست

وگر خاموش باشی وقت عصیان
نجات‌ات می‌دهد آن عهد پنهان

به فرزندان، ادب آموز و تقوا
سخن‌های گهرگون و مصفّا

در آداب سخن با اهل خانه
نگر تا بر دهی نوری شبانه

بخوان آیین گفتار محمد
که هر واژه ز نور اوست سرمد

سخن را در سکوت هم می‌توان گفت
اگر با مهر باشد، آتشی سوخت

سخن گر در دل آمد با صفایی
شود آرام دل، درمان جدایی

به یاد آر آن امامان هدایت
که گفتار‌شان همه نور و درایت

تو نیز آن را بیاموز از زبان‌شان
که در دل می‌نشیند مهرشان آن

اگر خواهی صفای خانه دائم
سخن نغز است،‌‌‌ای جان ناصمیم

وگر خواهی که جان گردد خدایی
زبانت را نما آیینه‌هایی

سخن با لطف و مهر و حلم و تقوی
کند از خانه‌ات گلزار و مأوی

خدا را شکر گوی از این زبانت
که دارد قدرتِ عشقِ نهانت

به فرزند ار دهی از مهر و الفت
جهان سازد به لبخند و محبت

پس آداب سخن را پاس بدار
که دارد خانه از آن اعتبار

برچسب ها
بازدید : 3
جمعه 28 فروردين 1404 زمان : 20:31
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رسالت

بسیار عالی! پس اجازه دهید یک طرح پیشنهادی برای تدوین نهایی مثنوی «عشق به خانواده» ارائه دهم. این مثنوی ۱۸۰ بیتی را می‌توان در قالب یک دفتر شعر با ساختار زیر تنظیم کرد:


عنوان اثر:

مثنوی «عشق به خانواده»
(سروده‌ای در ستایش مهر، مسئولیت، و تربیت در نهاد خانواده)


مقدمه (نثر):

در این بخش می‌توان مقدمه‌ای کوتاه در نثر آورد؛ مثلاً در حدود ۲ یا ۳ پاراگراف درباره‌ی جایگاه خانواده در نگاه دینی، اخلاقی و عرفانی، نقش مهر و تربیت در تعالی انسان، و هدف از سرودن این مثنوی.


تقسیم‌بندی محتوایی:

۱. در ستایش خانه و همسری
(بخش اول، ۶۰ بیت اول)
مضامین: مهرورزی، اعتماد، همراهی، نقش همسر در آرامش خانه، مسئولیت مشترک

۲. نقش پدر و مادر در تربیت
(بخش دوم، ۶۰ بیت دوم)
مضامین: احترام متقابل، الگوی رفتاری، آموزش عملی ایمان و اخلاق، جایگاه زن و مرد در بنیان خانواده

  1. فرزندپروری، آینده‌سازی و ارزش‌های ماندگار
    (بخش سوم، ۶۰ بیت سوم)
    مضامین: تربیت نسلی مؤمن، آموزش عملی، اثر رفتار والدین بر آینده‌ی فرزندان، دعا و برکت خانوادگی

پایان‌بندی:

در پایان مثنوی، ۴–۸ بیت می‌توان به دعا، توسل، و جمع‌بندی مفاهیم اختصاص داد.

مثنوی «عشق به خانواده»سرودهٔ دکتر علی رجالی


مقدمه

خانواده، نخستین مدرسهٔ عشق و مسئولیت است. در آغوش گرم آن، انسان راه مهر، مدارا، بندگی و تربیت را می‌آموزد. در خانه‌ای که بر پایهٔ محبت و درک متقابل بنا شده باشد، نهال انسانیت شکوفا می‌شود

متن کامل مثنوی «عشق به خانواده» با ساختار سه‌گانه و مقدمه نهایی آماده شد و در اینجا قابل مشاهده و ویرایش است.
آیا مایلید برای هر بخش، عنوان داخلی و شرح مختصر عرفانینیز افزوده شود؟
یا اینکه نسخه‌ای برای انتشار در قالب کتابچه یا فایل PDFآماده کنم؟


آیا مایلید من نسخه‌ی نهایی این مثنوی را در همین ساختار بالا برایتان تدوین و یکجا ارائه کنم؟
و همچنین، آیا دوست دارید نام شما به‌عنوان شاعر در ابتدا یا انتها آورده شود؟

برچسب ها
بازدید : 3
جمعه 28 فروردين 1404 زمان : 20:31
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رسالت

باسمه تعالی

مقام معلم(۱)

ای گوهر تابندهٔ ایوانِ وجود
سرچشمهٔ اندیشه و میزانِ وجود

خورشید زِ دامان تو بر می‌خیزد
تا صبح شکوفا شود از جانِ وجود

در سایه‌ی تو، عقل شکوفا گردید
آغاز شد از تو، گلستانِ وجود

تو مشعل اندیشه شدی در دل‌ها
دل را تو برافروختی از کانِ وجود

آیینه‌ی پاکِ انبیا می‌باشی
در جانِ دل و نور جانانِ وجود

درس تو بود لُبِّ رسالاتِ نبی
تابنده‌تر از نورِ درفشانِ وجود

ای دلبر و رهنما به سوی یزدان
پیوند زنی ، علم و ایمان وجود


تو نورِ دلی، چراغِ دل می‌سوزی
بخشنده‌ی شیرینیِ پنهانِ وجود

ای گوهر سرگشته ز دریای یقین
بر لوح دلم نقش شد از جانِ وجود

هر لحظه دلم زمزمه‌ی توست به لب
در هر نفَس آیاتِ گُل‌فشانِ وجود

از سایه‌ی لبخند تو می‌بالد عشق
ای چشمه‌فشان در بیابانِ وجود

افتاده ز راهیم ، توئی منجی ما
در دوزخِ اندیشه‌ی پنهانِ وجود

آموختی‌ام صبر، سکوت، اندیشه
آموختی آدابِ فروزانِ وجود

آمیختی از علم و زِ ایمان سخن
گشتی صدفِ گوهرِ عرفانِ وجود

در مکتب توحید چراغی گشتی
روشن شد از آن، شعله‌ پنهانِ وجود

هر واژه‌ی تو، نور یزدان باشد
پیوست به زنجیرِ درخشانِ وجود

بی نفس تو علم، یک دمی‌بی‌ جان شد

گرمی‌تو داد، روح ایمان وجود

ای‌هادی ره، به سوی معشوق مرا
پیوند زدی عقل و طوفانِ وجود

افکندی از آن قله‌ی بالا فیضی

بر دامن هر ذره‌ی لرزانِ وجود

با نام تو هر علم، مقدس گردد
زینت دهد آفاقِ درخشانِ وجود

ای روح دمیده بر دل انسان‌ها
بالاتری از وسعتِ امکانِ وجود

در سینهٔ تو، نهفته حکمت، تاریخ

پر برگ‌ترین عصر دورانِ وجود

در صبر و سکوتت بود صد‌ها درس

هم‌پای نسیمی‌به طغیانِ وجود

علم از تو بیاموخت صفای دل و جان
چون نهر خروشان ز ایقانِ وجود

تو وارث اسرار پیمبر هستی
خورشید سحر در شبستان وجود

ای گوهر پیدا شده در کون و مکان
جاوید بمان در دلِ و جان وجود

با هر عملت قبله گردد بر پا
سجّاده‌نشینی ست ز احسان وجود

از مهر تو دل در سکون است همی
زیرا که برآورد دل از جان وجود

جان تشنهٔ علمی‌است ز سر چشمه‌ی نور
از جام تو نوشد، چو عرفانِ وجود

کار همه‌کس نیست "رجالی" تعلیم
سوز دل و اشراق دهد جان وجود

سراینده

دکتر علی رجالی

برچسب ها
بازدید : 4
جمعه 28 فروردين 1404 زمان : 20:31
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رسالت

باسمه تعالی

نقش معلم

قصیده‌ی نقش معلم

۱.
تو خورشیدی از مهر و ایمان وجود
چراغ دل هر دل‌جویان وجود

۲.
تو آموزگاری، ولی در خفا
نبی‌ای، نه با وحی و قرآن وجود

۳.
تو پیمانه‌ای از وفا و خرد
ز سرچشمه‌ی عشق، جوشان وجود

۴.
تو آیینه‌ی لطف و آیین حق
نهانی، ولی در شبستان وجود

۵.
به لب، خامشی لیک در جان، سخن
تو فریادی از سوز پنهان وجود

۶.
جهان را تو معنا و مفهوم دهی
تو تفسیرِ اصلِ چراغان وجود

۷.
قلم، از تو دارد شعور و شعف
تو پیغام حق، در دبستان وجود

۸.
نه تنها تو در مکتب عقل و علم
که در سیر عرفان، سلیمان وجود

۹.
به جانم رسد از تو الهام ناب
تو الهی‌ترین روحِ انسان وجود

۱۰.
تو را قدر باید نه تنها به علم
که با عشق و ایمان و عرفان وجود

ای گوهر تابندهٔ ایوانِ وجود
سرچشمهٔ اندیشه و میزانِ وجود

۲
خورشید زِ دامان تو بر می‌خیزد
تا صبح دمد بر دلِ حیرانِ وجود

۳
تو مشعل اندیشه در دل‌ها
دل را تو برافروختی از جانِ وجود

۴
درس تو بود لُبِّ رسالاتِ نبی
تابنده‌تر از نورِ درفشانِ وجود

۵
تو نورِ دلی، چراغِ دل می‌سوزی
بخشنده‌ی شیرینیِ پنهانِ وجود

۶
ای گوهر سرگشته ز دریای یقین
بر لوح دلم نقش شد از جانِ وجود
....
۷
با نور تو دل محرم اسرار شد
سرچشمه‌ی تأویل و تفسیرِ وجود

۸.....
هر لحظه دلم زمزمه‌ی توست به لب
در هر نفَس آیاتِ گُل‌فشانِ وجود
...
۹
از سایه‌ی لبخند تو می‌بالد عشق

ای چشمه‌فشان در بیابانِ وجود

ای سایه‌گستر به شبستانِ وجود
..
۱۰
گمگشته‌ی راهیم و تو راهبری

افتاده ز راهیم ، توئی منجی ما
در دوزخِ اندیشه‌ی پنهانِ وجود

۱۱
چشم از تو، چراغ نظر می‌گیرد

نور تو، فروغ سحر و شب‌هایم
تو قبله‌ی دل در صفِ انسانِ وجود

۱۲
آموختی از حکمت قرآن سخن
گشتی صدفِ گوهرِ عرفانِ وجود

۱۳
در مکتب تو سینه چراغی گرفت
روشن شد از آن شعله‌ی پنهانِ وجود

۱۴
هر واژه که گفتی، دُرِ اندیشه شد
پیوست به زنجیرِ درخشانِ وجود

۱۵
بی تو نفس علم، نفس سرد بود
تو دادی‌اش آن گرمیِ ایمانِ وجود

۱۶
ای‌هادی ره، به سوی بی‌پایانی
پیوند زدی عقل به طوفانِ وجود

۱۷
افکندی از آن قله‌ی بالا شعاع
بر دامن هر ذره‌ی لرزانِ وجود

۱۸
علم از تو نیوشید طهارت‌گری
چون نهرِ خروشان از ایقانِ وجود

۱۹
تو وارث پیغامبران بوده‌ای
تنهاترین گوهرِ چرخانِ وجود

۲۰
بی‌درس تو، دفتر عالم تهی‌ست
بی‌نقش تو، آیینه‌ی ویرانِ وجود

۲۱
در صبر و سکوتت چه غوغایی‌ست
هم‌پای نسیمی‌در طغیانِ وجود

۲۲
لب تشنهٔ حرف تو شد روح ما
از جام تو نوشیده‌ست عرفانِ وجود

۲۳
در سینهٔ تو، دفتر تاریخ بود
پر برگ‌ترین دفتر دورانِ وجود

۲۴
خط می‌کشی از خاک به افلاک ما
با دست تو بالا رود جانِ وجود

۲۵
با مهر تو دل را ادب می‌دهیم
زان‌روست که آرام شد طوفانِ وجود

۲۶
با هر قدمت کعبه بنا می‌شود
بر تربت تو ساجد است آنِ وجود

۲۷
با نام تو هر علم، مقدس شود
زینت دهد آفاقِ درخشانِ وجود

۲۸
ای روح دمیده به گل آدمی
بالاتری از وسعتِ امکانِ وجود

۲۹
هرگاه تویی، مدرسه کعبه‌ست
تو قبله‌ی آفاقی و جانِ وجود

۳۰
ای گوهر پیدا شده در پرده‌ها
جاوید بمان در دلِ عنوانِ وجود

بازدید : 2
پنجشنبه 27 فروردين 1404 زمان : 17:37
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رسالت

باسمه تعالی

مقام معلم

ای گوهر تابندهٔ ایوانِ وجود
سرچشمهٔ اندیشه و میزانِ وجود

خورشید زِ دامان تو بر می‌خیزد
تا صبح دمد بر دلِ حیرانِ وجود

تو مشعل اندیشه در آیینه‌ای
یعنی رَهِ جان، از توست تا جانِ وجود

درس تو بود لُبِّ رسالاتِ نبی
چون آینه‌ای، صاف‌تر از جانِ وجود

با نور تو، آیینهٔ دل می‌درخَشْت
تو قندِ معانی، نه نمکدانِ وجود

تو گوهر سرگشته ز دریای یقین
بر لوح نشاندی صفِ پنهانِ وجود

هر واژه ز لب‌های تو آبی زِ حیات
بنشسته به اعماقِ عطشانِ وجود

چون شمع شدی سوختی و روشن شد
راهی که بُبَرد سوی میدانِ وجود

آموزش تو، نه فقط خواندن و نوشت
آموخت ز خود رفتن و عرفانِ وجود

از سینهٔ تو نور یقین می‌بارد
یعنی که تویی قبله و قرآنِ وجود

در وسعت اندیشه‌ات اقیانوس است
ای کِشتی عقل اندر طوفانِ وجود

دست تو گرفت از زمین، طفلِ عدم
بردش به فرازِ فلکستانِ وجود

علمی‌که تو آموختی، نَور ازلی‌ست
چون پرتو یزدان بر ارکانِ وجود

ای مظهر "زکّی‌ها" و اسطورهٔ صبر
ای همت تو، کوه و دماوندِ وجود

لبخند تو آرامش جان‌ها باشد
چون باد بهاری ز گلستانِ وجود

هر لحظه شدی پُر ز تلاطم چو فرات
تا سیراب شود خاکِ عطشانِ وجود

ای آن‌که معانی، همه فرمانبر توست
از لفظ تو افتاده‌ست ایمانِ وجود

بر صفحهٔ دل نقش تو حک شد ازل
تا نقش زند بر همه دیوانِ وجود

در سطر نگاهت، رُخ تعلیم خداست
بر لوح تو بنوشته، سبحانِ وجود

تدریس تو، تفسیر کمال آدم
در مکتب تو، گم شده جُستانِ وجود

هر لحظه دل از مهر تو آرام گرفت
چون صبح دمد بر شبِ ویرانِ وجود

پنهان شدی و جلوه‌ات آشکار
چون روح دمد در تنِ پنهانِ وجود

در مهر تو احیای بشر ممکن شد
احیا شد از آن، خاک به‌فرمانِ وجود

تو بر سر عهدی که نبوت بگرفت
ایثار نمودی، به همه جانِ وجود

از آتش تو، سوخت جهل و تردید
چون نور رسید از دل سوزانِ وجود

فهماندی ما را که چه باشد انسان
از جسم برآید سوی کیهانِ وجود

در سایه‌ی تو، عقل شکوفا گردید
آغاز شد از تو، گلستانِ وجود

تو آینه‌داری و معلم بودن
یعنی که شوی مظهر یزدانِ وجود

تا حرف تو آمد، دلِ شب روشن شد
پُرگشت زمان از طَرَب‌افشانِ وجود

با نور تو، ظلمت همه افسانه شد
در سایه‌ی تو یافت، پریشانِ وجود

تو جان شدی و جان شد از آموزی‌ات
آغاز شد از حکمتِ پنهانِ وجود

آموختی‌ام صبر، سکوت، اندیشه
آموختی آدابِ فروزانِ وجود

بر خشت وجودم تو نهادی معنا
گشتی تو معمارِ مسلمانِ وجود

درس تو دعای شبِ یعقوبی بود
آموخت به دل دیده‌ی گریانِ وجود

چون روح دمی‌در منِ افسرده دمید
جان شد ز تو این پیکرِ حیرانِ وجود

چون چشمه ز کوه آمدی، جوشیدی
تا سیراب شود دشتِ بی‌جانِ وجود

با نام تو در دفتر دل می‌نوشند
آداب سلوک و رهِ عرفانِ وجود

آن نور که از مهر تو جاری گردید
چون حُرمتِ اسمِ شهیدانِ وجود

آموزش تو، راه نجات بشر است
باید که شود قاعده و کانِ وجود

چشمان تو پر از سخن نابِ یقین
آیینه‌ی راز است، نه حیرانِ وجود

بر دوش تو بارِ همه آفاق بود
در سایه‌ات آرامشِ طوفانِ وجود

هر لحظه که بی‌تاب شد این سینه‌ام
خواندی‌ام از مهر به مهمانِ وجود

هر نکته ز لب‌های تو شمعی گردید
افروخت شبستانِ پریشانِ وجود

از شوق تو دل، دفتر احساس شود
چون واژه درآید به دبستانِ وجود

تاریخ، به نام تو شرف می‌یابد
ای جانِ بلند از سَرِ عنوانِ وجود

از حکمت تو، آب شدی و جاری
در مزرعه‌ی سبز بهارانِ وجود

چون قطره شدی، در دل دریا رفتی
تا باز رسی بر سر پیمانِ وجود

ای مکتب تو مهبط وحیِ اولی‌ست
ای دلشدگان را همه جانانِ وجود

هم‌مرتبه با نورِ رسالت رفتی
در مکتب تو زنده‌ست ایمانِ وجود

در هر ورق از درس تو صد راز نهان
پنهان شده در صفحهٔ پنهانِ وجود

با یاد تو اندیشه شکوفا گردد
تو باغ شدی در دلِ ویرانِ وجود

تو ریشه دواندی به زمینِ اندیشه
پرواز شدی در رهِ کیهانِ وجود

درس تو همان نور ولایت باشد
در مکتب تو جلوه‌ی سبحانِ وجود

گفتی که حیات است نه در خورد و خُواب
باید گذر از غفلت و زندانِ وجود

فرزانه شد آن‌کس که تو را خوب شنید
پیدا شد از آن گوش، سلیمانِ وجود

ای زینت تو صبر، وَفا، مهر و سکوت
ای مَظهرِ اسماءِ پنهانِ وجود

در روز قیامت، تو گُهر می‌تابی
بر فرق تمامِ شبِ نادانِ وجود

ای همدم دل‌های پر از درد و نیاز
تا هست، تویی لنگر و ایوانِ وجود

ای دیده‌ی بیدار شبستانِ وجود

ای روشنیِ ظلمتِ پنهانِ وجود

نام تو بُوَد هم‌نَفَسِ انبیا
یعنی که تویی روحِ فرازانِ وجود

دل با تو گرفت از دو جهان راه نجات
چون کشتیِ نوحی در طوفانِ وجود

علم از تو گرفت آینه‌پردازی را
هر لحظه شدی صیقل وجدانِ وجود

چون شمع، دمادم بشُدی تا بر ما
تابد ز تو خورشید درفشانِ وجود

با حرف تو در خانهٔ دل می‌تابد
یک آیه ز قرآنِ در احسانِ وجود

آموختی‌ام مهر و ادب را به‌دقیق
یعنی ادب عشق شد عنوانِ وجود

از نَفَس گرم تو دلم جان گیرد
چون گل شکفد در دلِ گلدانِ وجود

اندیشه چو سنگ است، تو الماس دَری
در حُسن تو باشد همه مرجانِ وجود

با مهر تو ما را دگر اندیشه نِی‌ست
چون یافتم از تو دلِ آسانِ وجود

تو سبز شدی در دلِ خشک حیات
باران شدی از عرش به دشتانِ وجود

هر لحظه که بنگری، در آموختن‌ات
پیدا شده معنای مسلمانِ وجود

آموختی‌ام سوز و گداز دل را
دادی ره دل تا به فروزانِ وجود

تو قبلهٔ اندیشهٔ ناآگاهان
تو محرابِ بیدار ز بُنیانِ وجود

تدریس تو تسبیحِ شبِ تار من است
در ساحت تو محو شود نانِ وجود

هر واژه ز تو شهدِ لبِ وحی شود
در آیه‌ی تو، سوره‌ی رضوانِ وجود

تو درس شدی، مکتب جان را معنی
تو آیهٔ تفسیر ز عرفانِ وجود

در هر نفس‌ات راز رسالت جاری‌ست
گویی که تویی نایب سبحانِ وجود

با صبر و سکوت و نظر و نرمیِ دل
دادی به من آموختهٔ جانِ وجود

یاد تو بُوَد مشعل شب‌های یتیم
مرهم شدی از مهر بر آن جانِ وجود

تو هم‌سفر انبیا شدی بی‌کاغذ
در فهم تو پیچیده‌ست امکانِ وجود

چشم تو به راه است ولی پا در راه
آموختی‌ام بودن انسانِ وجود

آموختی از مرگ، حیات دیگر
یعنی ز فنا راه به امکانِ وجود

ای در سخنت نور حقیقت جاری
ای آینه‌دارِ دلِ عریانِ وجود

ای روضه‌ی آرامش جان‌های خموش
با نغمه‌ی تو گشت گلستانِ وجود

چون دستِ تو وا شد، قفل دل وا گردید
در شرح تو گم گشت شبستانِ وجود

هر شاگردی کز تو درآموخت، رسید
تا قُرب خدا، تا دلِ پنهانِ وجود

تو زنده‌ترین آیه‌ی تفسیر شدی
در مذهب تو مَحو شد ایمانِ وجود

هرگز نشوی پیر، اگرچه پیر شوی
زیرا که تویی اصلِ جوانانِ وجود

در ساحتِ تو عقل سجود آورده‌ست
تو بر فلکی، دور ز دکانِ وجود

چون آینه‌ای، نور تو پیدا گردید

در صورت هر واژه، تماشای وجود

با علم تو جان‌ها همه جانان گشتند
تو نسخه‌ی اصلیِ شِفابخشِ وجود

آموختن از دست تو آسان گردد
چون لطف تو چون سایه‌فکن بر دل و دود

با مهر تو این سینه پر از نور شود
در محضر تو گم شود ایهامِ وجود

از نام تو صد نام شود دل روشن
از حکمت تو جوشد الف‌بانِ وجود

تو جان شدی و جان جهان از تو گرفت
چون قطره شدی، گشتی بارانِ وجود

در مکتب تو عقل، ادب می‌آموزد
دل می‌چشد از جامِ عرفانِ وجود

ای چشمه‌ی علم و عمل و حلم و صفا
ای رهبر گم‌گشتۀ حیرانِ وجود

هر لحظه شدی ذره‌ای از مهر خدا
تا گم نشود راه در این خانِ وجود

تو هدیه‌ی حقّی به بشر،‌‌‌ای خورشید!
تابیدی و شد باز فروزانِ وجود

بی تو دل ما خاک شد و شور نداشت
آبی تو به جانِ بیابانِ وجود

آموزش تو دُر شد و در دل بنشست
در گوشه‌ی خاموش‌ترین جانِ وجود

با حرف تو حُبّ علی معنا شد
با درس تو شد روشن برهانِ وجود

تو فاطمه‌وار آمدی و بخشیدی
ای بانوی اندیشه، گلستانِ وجود

یا چون نبیی از دل شب برخاستی
تا صبح کند پرده‌ی پنهانِ وجود

هر لحظه شدی درس نجات از غفلت
هر واژه‌ی تو آینه‌فشانِ وجود

با اشک تو دل گرم شد و راه گرفت
در سوز تو شد سینه چراغانِ وجود

از دفتر تو فاش شد اسرار دل
تا باز شود قفلِ پریشانِ وجود

تو بانگ اذانی به شبِ خاموشی
دل را برسانی به شبستانِ وجود

بویی ز بهشت است، نفس‌های تو
مرغ دل ما پر زد از آن جانِ وجود

هر کودک نادان، چو تو را می‌بیند
بیدار شود از خوابِ نادانِ وجود

آیین تو آیین نجات است و نور
دین است تو را در دل انسانِ وجود

بی‌مکتب تو هیچ کسی ره نبرد
در کوی سعادت، سوی رضوانِ وجود

هر لحظه که یاد تو کنم، زنده شوم
با عشق تو جان گیرد ارکانِ وجود

تو شاه‌کلید فهم هر آینه‌ای
ای نکته‌فشانِ همه الوانِ وجود

دستان تو از مهر خدا لبریز است
لبخند تو لب‌ریخته از جانِ وجود

یک حرف تو، صد قفل دل وا گرداند
ای بر تو درود از همه جانانِ وجود

تو عالِمِ بی‌دعوی و آموزگاری
کز علم تو پر گردد ایوانِ وجود

نام تو قرینِ شرفِ تاریخ است
بر صدر نشانده‌ست تو را جانِ وجود

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

برچسب ها
بازدید : 2
چهارشنبه 26 فروردين 1404 زمان : 1:42
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رسالت

باسمه تعالی

قصیده مادر

ز نامت دلم بوی جنت گرفت
ز مهرت تنم سوز نعمت گرفت

تو خورشید عشقی، تو دریا و موج
دل از نور تو رنگ وحدت گرفت

تو آنی که از گاه هستی‌سُرشت
به جانم شعور رسالت گرفت

ز اشکت زمین شد گل‌آلوده‌تر
ز آهت فلک طعم غیرت گرفت

تو در رنج، شیر آفریدی شبی
که صبر از وجودت شجاعت گرفت

تو نان دادی و خود گرسنه شدی
کجا دیده‌ام این کرامت گرفت؟

تو شب زنده‌داری، تو روشن‌چراغ
ز شوقت دلم شور خلوت گرفت

به یک آه تو آسمان خم شده‌ست
جهان از دعایت سعادت گرفت

به گهواره‌ات خواب شیرین چکید
که لالایی‌ات طعم رحمت گرفت

تو آموزگار سکوتی عظیم
که از هر نگاهت شرافت گرفت

نفس‌هات بوی خدا می‌دهد
کلامت همه رنگ حجت گرفت

تو جان منی، جان جانان من
که نام تو تقدیر خلقت گرفت

به پای تو هر دل زمین‌سای شد
به یادت زمان‌ها برکت گرفت

تو در آفرینش، نگین خدایی
که هستی به تو وجه همت گرفت

تو آن رود جاریِ آرامشی
که در موج تو نور رافت گرفت

تو خورشیدی و مهر تو بی‌نهایت
که از پرتوت نور عزت گرفت

تو پیغمبر خامشی، صبر ناب
که از خون تو رنگ حرمت گرفت

تو در داغ‌ها سینه‌ات داغ‌تر
که زینب به صبرت جسارت گرفت

تو از جان گذشتی برای پسر
که فرزند تو تاج ملت گرفت

نه در قصر شاهی، که در کلبه‌ات
خدا بندگی را به عادت گرفت

تو در لحظه‌ی زایش نور حق
به جانت تجلی رسالت گرفت

تو در آینه، سایه‌ی فاطمه‌ای
که زهرا ز تو اصل عصمت گرفت

تو هم‌چون خدیجه، پناه رسول
که اسلام از تو بشارت گرفت

تو در کربلا هم حضور آمدی
که خونت شعار جسارت گرفت

تو مادر شدی، کربلا زاد مرد
که از شیر تو شیر قدرت گرفت

تو یک آیه‌ای در دل انبیا
که قرآن ز تو عین حجت گرفت

تو حوا شدی، آدم از تو پدید
جهان از نگاهت طراوت گرفت

تو معنای حق در لباس بشر
که دل از رخت عز و شوکت گرفت

به لبخند تو باغ گل می‌شود
به اشکت زمین معرفت گرفت

تو در عمق شب دیده‌بانی شدی
که فردا ز تو عین بصیرت گرفت

تو در تیرگی‌ها امید آفریدی
که عالم از این نور، رفعت گرفت

تو در چشم ما کوه آرامشی
که دل با تو خط ولایت گرفت

تو سرمایه‌ی صبر و شوق و یقین
که جانم ز عشقت طهارت گرفت

تو‌‌‌ای مادر عاشق آفرین
دل از نام تو بوی رحمت گرفت

همه هستی‌ام وقف لبخند توست
که جانم ز مهرت محبت گرفت

نه یک بیت، که عالمی‌وصف توست
قلم از تو احساس قدرت گرفت

در این محضر عشق، سر خم کنم
که جان از تو سوز عبادت گرفت

تو تنها نه مادر، که دریای نور
که دل با تو پر از حقیقت گرفت

تو آن آسمانی که خاکت طواف
ز عرش خداوند رخصت گرفت

تو در خیمه‌ی مهر، آیینه‌ای
که آیینه از تو صفاوت گرفت

ز دستان تو خوان نعمت گشود
که رزاق از آن کرامت گرفت

تو در گریه‌ات نیز غوغاگری
که سیلاب از اشکت هیبت گرفت

تو در گوش جان، لالایی شدی
که جان از نوای تو رغبت گرفت

تو از چشم خود خواب را دور کردی
که فرزند از آن سلامت گرفت

به آغوش تو هر که آمد، رست
که از مهر تو اصل نجات گرفت

تو آیینه‌دار خدایی شدی
که یوسف ز تو حسن و صورت گرفت

تو بانویی و تاج بر فرق توست
که هستی ز نامت زینت گرفت

تو در گوش کودک، اذان خواندی
که آن طفل، راه عبادت گرفت

تو یک جلوه از مهر داور شدی
که عالم ز تو استقامت گرفت

تو تفسیر آیات احسان شدی
که قرآنت از ما محبت گرفت

تو بر درد بی‌کس، دوا ریختی
که زخم از دعایت شفاوت گرفت

تو تن پوش شب‌های وحشت شدی
که دل از تو رنگ امنیت گرفت

تو هم همسر درد و هم مادر نور
که هر دو ز تو نور رحمت گرفت

تو هم خانه‌ای، هم کمال حضور
که بی‌تو دل از هیچ راحت گرفت

تو در سجده‌های شبانه چنان
که تاریکی از تو هدایت گرفت

تو در قصه‌ی عشق، آغاز عشق
که افسانه از تو حقیقت گرفت

تو در سینه‌ات سوز حیدر نهان
که شمشیر از آن جسارت گرفت

تو در کوچه‌های خموشی فغان
که مظلومیت از صداقت گرفت

تو در کربلا پشت پرچم شدی
که از گریه‌ات شور نهضت گرفت

تو قرآن ناطق شدی بی‌صدا
که هر آیه از تو طهارت گرفت

تو در خانه‌ی فقر، شاهی شدی
که در سفره‌ات عز و عزّت گرفت

تو بالنده‌تر از درخت بهشت
که از سایه‌ات سبز فطرت گرفت

تو در دل، خدایی‌ست پیدا شده
که هر دل ز تو معرفت گرفت

تو آن قبله‌ای پیش از استقرار
که دل پیش از آن بی‌جهت گرفت

تو در برکه‌ی اشک، آیینه‌ای
که از اشک تو صیقلیت گرفت

تو آغوش امنی، پناه بشر
که بی‌تو بشر بی‌حیثیت گرفت

تو زیباتر از وصف امکان شدی
که امکان ز تو قابلیت گرفت

تو آنی که حتی قلم در نوشت
ز حیرت، سکوت و خجالت گرفت

تو در جان ما مثل آتش شدی
که از شعله‌ات جان حرارت گرفت

تو آموزگار تمام وفا
که دل از وفایت صداقت گرفت

تو در لحظه‌ی مرگ هم روشنی
که تابوت از تو طهارت گرفت

تو دریا شدی تا عطش را ببری
که از موج تو اشک راحت گرفت

تو پیغام وحیی، ولی بی‌کلام
که دل با تو شرح رسالت گرفت

تو احرام حجّی، ولی در لباس
که حج از تو اصل عبادت گرفت

تو در هر نگاهت تجلّی‌گری
که انسان ز تو انسانیت گرفت

تو هم مادر روز سختی شدی
که سنگ از دلت استقامت گرفت

تو در بندگی پیش‌تازی همیشه
که تقوا ز دامانت عزّت گرفت

تو در ماجرای غم و امتحان
نجابت ز نام تو عادت گرفت

تو در سایه‌ی خود به ما بال دادی
که هر پر ز تو استقامت گرفت

تو شمشیری و بی‌نیاز از نیام
که از مهر تو بی‌نزاعت گرفت

تو در غار غربت چراغی شدی
که آن شب ز تو روشناوت گرفت

تو در باغ دل مثل بیدار عشقی
که هر گل ز تو لطافت گرفت

تو آن راز پنهان خلقت شدی
که راز از تو رنگ وضاحت گرفت

تو در چشم حق نور پنهان شدی
که نور از تو اصل طهارت گرفت

تو در فصل سرما، خود آتش شدی
که دل از دلت گرماوت گرفت

تو‌‌‌ای مادر!‌‌‌ای مایه‌ی افتخار
که هرکس ز تو عز و شوکت گرفت

تو هم پادشاهی، هم آیینه‌ای
که آیینه از تو درایت گرفت

تو تسبیح گوی خموشی شدی
که شب با تو ذکر و عبادت گرفت

تو آرامشی در دل آشوب‌ها
که طوفان ز تو استقامت گرفت

تو هم در سکوتی، هم اهل فغان
که فریاد از آه و شهامت گرفت

تو در عمق اشک خودت فاطمه‌ای
که عالم ز تو شباهت گرفت

تو سرمایه‌ی هستی و جان منی
که جانم ز عشقت سعادت گرفت

تو در دل شب چراغ روشنی
که از نور تو هر دل راحت گرفت

تو بانوی پرشور دلی که در
هر گام از تو قوت و قدرت گرفت

ز دستان تو نعمت بیکران
که از لطف تو بخشش کرامت گرفت

تو‌‌‌ای مادر که در دل سختی‌ها
همواره به لب‌ها لبخند گرفت

تو همچون کوهی در برابر درد
که از صبر تو زندگی قوت گرفت

تو در این خاک، جلوه‌گر عشق شدی
که دل از درخت تو حقیقت گرفت

تو روشن‌تر از آسمان‌هاییم
که در سینه‌ات شعور آسمان گرفت

تو آن آیه‌ی صبر و دلگرمی
که از دل تو عزم و جهاد گرفت

تو از دریای حکمت، آبی شدی
که در آب تو عشق، کرامت گرفت

تو در گوشه‌ی دل الهام شدی
که از عطر تو تقدیر کمال گرفت

تو یک روزن در عالم تاریکی
که از نور تو دنیا روشن گرفت

تو در کوچه‌های عاطفه جاری
که از دستان تو سرود خوشبختی گرفت

تو در دشت سینه‌ی محزون من
که از گل‌های تو فرحت گرفت

تو در چشمان بی‌حاصل ما
که از درک تو زندگی فرصت گرفت

تو در کعبه‌ای از نور ساخته‌ای
که در طواف آن ارادت گرفت

تو باران محبت بر دشت دل
که از شور تو اشک شجاعت گرفت

تو در هر نگهت، فریاد خدا
که از لب‌های تو صداقت گرفت

تو بیدار دل در شب‌های ظلمت
که در دست تو جهان جرات گرفت

تو در سختی‌ها قوتِ یقین
که از همت تو همت گرفت

تو بذر مهربانی را در دل
که از تو دانه‌ها شجاعت گرفت

تو در دامان خود آغوشی شدی
که در آن همه قلب‌ها محبت گرفت

تو ابر بارانی و دلگرم‌کننده
که در گریه‌ات آرامش گرفت

تو در راه خدا، پیشتاز شدی
که از قلم تو شکوه عزت گرفت

تو معلمی‌که با هر کلمه‌ات
ز دل‌ها فریاد حقیقت گرفت

تو در جنگ، برترین فرمانده‌ای
که از تو نیرو و قوت گرفت

تو در فراق، دلی صبور شدی
که در بغض خود تسلیم بخشش گرفت

تو در راه خدا همیشه رهبر
که از کلام تو صدای رشد گرفت

تو سرمشق شجاعت و فداییش
که از صدای تو کرامت گرفت

تو چهره‌ای از عظمت در دل‌ها
که از سینه‌ی تو غرور شکفت

تو شاهزاده‌ای در میدان صفا
که از روح تو زندگی راحت گرفت

تو مرواریدِ خالص در دل دریا
که از دلت تمام جهان کرامت گرفت

تو در تقدیر، برکت شدی
که از دست‌های تو دنیا فرصت گرفت

تو از دریاهای بی‌پایان عشق
که در عین سکوت، شکوه گرفت

تو در دیاری که در آن ظلمت بود
که از نور تو عالم حقیقت گرفت

تو درختی که ریشه‌ات در دل زمین
که در سایه‌ی تو عشق حیات گرفت

تو سیمرغی که پرواز از آن توست
که از شوق تو هر دل قوت گرفت

تو در کوه‌های پر از بی‌قراری
که از صبر تو قلعه استقامت گرفت

تو بی‌انتهایی در قلبِ زخم‌خورده
که در زخم تو مرهم رحمت گرفت

تو همچون آفتابی در دل شب
که از روشنایی‌ات دل راحت گرفت

تو لبیک گوی بنده‌ی بی‌نهایت
که از دل تو زینت حقیقت گرفت

تو در نگاهت هزاران راز نهان
که از چشم تو درخت ایمان گرفت

تو در خویش و در کلامت توانمندی
که در دل تو شجاعت گرفت

تو مشعل راهِ هر مسلمان شدی
که از شعله‌ی تو دنیا شکوه گرفت

تو راز خدا در دنیای خاکی
که از دستان تو کرامت گرفت

تو فراتر از هر توصیف‌گری
که از وجود تو حقیقت گرفت

تو در دل، ساکن سکون دلتنگی‌ها
که از چشمت نظرِ مهربانی گرفت

تو فریاد خدا در دل زمین
که از دم تو صدای رحمت گرفت

تو در مرز فراموشی نشسته‌ای
که در یاد تو دل قوت گرفت

تو در راهِ صداقت هر کلمه‌ات
که از دلت کلام نور گرفت

تو همسر صبر و همراز بهشت
که از روح تو ارادت گرفت

تو آغوشی برای هر دل زخمی
که از بغل تو مرهمت گرفت

تو در دل شب نور صبح شدی
که از دست‌های تو راه‌گشاییت گرفت

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

برچسب ها

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 4
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 20
  • بازدید کننده امروز : 21
  • باردید دیروز : 8
  • بازدید کننده دیروز : 9
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 109
  • بازدید ماه : 48
  • بازدید سال : 5288
  • بازدید کلی : 5313
  • کدهای اختصاصی