باسمه تعالی
خادم الرضا(ع)
در دست ویرایش
لبخند رضاست در نگاهِ خادم
دل بسته به نورِ سَرِّ راهِ خادم
از حضرت او چو دل خبر میگیرد
میسوزد و میرسد به چاهِ خادم
با دیدهی اشکبار، دل پر ز صفا
رو میزند از عشق، به سوی رضا
در خدمت آن شاه، چو شمعی سوزد
خادم شده از شوق، نه از لطف جفا
در خدمت خورشید طوس افتادهام
دل را به درِ عشق تو دلدادهام
هر صبح به یاد تو جارو در دست
خاک سر کوی تو را جان دادهام
آقا! به گدای کوی تو دل خوشم
با اشک سحر به شوق تو میجوشم
هر لحظه دلم به بوی تو روشن است
خادِم نه، اسیر کوی تو میپوشم
هر لحظه دلم سوی حرم میتپد
یاد تو ز سینهام به در کی رود؟
خادِم شوم ار چه جسم نالان شود
اما دل من به عشق تو میزید
در صحن تو افتادهست دل در تب و تاب
هر ذرهی جان من شده آینهتاب
خادِم شدنم نه از سر نام و نواست
از عشق تو لبریز شدم، بیحساب
بر گرد حریمت، دل من میگردد
چون ذره ز خورشید تو جان میخَرَد
خادِم شوم و خاک درت را بوسم
کز بوسهی آن، عمر دوباره برد
در صحن رضایم و دلم بیتاب است
هر گوشهی آن، بهشت در محراب است
بوسیدن آن آستانهی نور
از عمر هزارساله هم جذاب است
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی