باسمه تعالی
مثنوی معراج دل(۱)
گهی دل شود نغمهی روح و جان
برد سوی معراج تا کهکشان
دل آیینهدار جمال خداست
گهی شعلهی سرکش از نارِهاست
چو آیینه باشد دلت بیغبار
نشیند در آن نورِ حق آشکار
اگر تیره گردد ز سودای خویش
بیابد صفا در تمنای خویش
شود مرکب عقل و بالِ یقین
گهی بندهی شهوت و دامِ کین
گهی نور سرّ ازل در دل است
گهی غرق در ظلمتِ و غافل است
گشاید درِ نور و وجد و صفا
اگر دور گردد ز خشم و ریا
گهی با شهودِ حقیقت قرین
گهی با خیالات، وهمآفرین
اگر دل چو آیینه بیزنگ شد
نشان رخ دوست صد رنگ شد
دل آنگهکه خندد، پیامِ وفاست
چو گرید دلت، اشکِ بیمنتهاست
گهی چشمهی اشک و آهِ درون
شود خندهی زهر و خواب جنون
دل آنگه رسد در مقام وصال
که شوید ز خود هر غبار و خیال
چو دل با صفا شد ز نور خدا
شود بندهی عشق و اهل وفا
پسای دل! ز هر لحظه آگاه باش
تو هر دم به درگاهِ الله باش
میاویز جان را به زنجیر تن
که این دام باشد ز راه منن
مپوشان رخ دل ز انوار حق
مکش پای دل را ز دیدار حق
برون کن غبار هوس از دلت
ببر نور توحید در منزلت
مده دل به سوداگه این جهان
که هر لحظه گیرد تو را در فغان
دل آبی ز سرچشمهی لامکان،
گهی نور گردد، گهی پر فغان
هر آن کس که دل بست بر کبریا
شود نور حق بر دلش رهنما
دل ار پاک گردد ز هر آرزو
شود لایقِ وصلِ جانانه او
گهی دل شود مستِ جامِ وصال
گهی اشک ریزد ز هجرِ جمال
دل آنگه که با یاد حق خوشنواست،
چو خورشید تابان به ارض و سماست
دل آنگهکه خندد، نسیم وفاست،
نوای یقین و صفای دعاست
اگر بندهی نفس گردد روان
شود محو ظلمت، نمانَد نشان
دلِ زنده، دریای گوهر شود
دلِ مرده، زندانِ پیکر شود
دل آگاه، راهش کبریایی است
دل گمراه، در فکر جدایی است
ببین جلوهی حق در آیینه بود
که ذرات هستی ثنایش سرود
اگر دل شود پاک و روشن چو نور
برآید ز جان نغمهای با شعور
" رجالی"، به هر دم بکن انتخاب
نه راهی که ختمش بود یک سراب
سراینده
دکتر علی رجالی