باسمه تعالی
مثنوی معراج دل
در حال ویرایش
۱. گهی دل شود نغمهی روح و جان
برد سوی معراج تا کهکشان
۲. گهی آینهدار نور خداست
گهی شعلهی سرکش از نارِ پاست
۳. شود مرکب عقل و پرّ فرشت
گهی بندهی شهوت و دام و کِشت
-
گهی نور سرّ ازل در دل است
گهی غرقه در ظلمتِ جاهل است -
شود قبلهگاه شهود و صفا
گهی کعبهی نفس و خشم و ریا -
گهی چشمهی اشک و آهِ درون
گهی خندهی زهر و خواب جنون -
دل آگاه باشد اگر حق شناس
شود بندهی عشق و رَهبر شناس -
گهی بال و پر در فضای یقین
گهی خفته در چاه وسواس و کین -
دل آگاه گردد چو نور بتافت
ز ظلمت رهاند و بالا شتافت -
چو آیینه پاک است، نور آورد
وگر تیره گردد، شرر زاید -
گهی خندهاش بوی ایمان دهد
گهی نعرهاش خاک شیطان دهد -
چو آبی ز چشمهی لطف خداست
گهی موج و گه نیز طوفاننماست -
گهی با صفا چون نسیم سحر
گهی چون شرر بر جگر، بیخبر -
دل ار پاک گردد ز هر آرزو
شود راه عشق و طریقِ سبو -
چو دریا شود، پر ز گوهر شود
وگر مرده گردد، مکدر شود -
دل آگاه، آیینهی لامکان
دل گمراه، آوارهی خاکیان -
گهی دل شود چشمۀ راز ناب
گهی کور گردد ز غفلت شتاب -
دل آنگهکه با یاد حق آشناست
چو شمسی درخشان در آسمانهاست -
ولی گر شود بندهی نفس خویش
شود گم در اعماق شب، بیدریغ -
پسای دل، ز هر دَم به هوش آی و بین
که باشی چو روح، نه چون خاک و کین
پسای دل، ز غفلت برون آی و بین
مباش از زمین، شو چو روح برین
ای دل! ز هر لحظه آگاه باش
مکن خانهات را به کین، نقشپاش
پسای دل، ز هر نفْس آگاه شو
ز خاکیّ خود، سوی الله شو
دل آگاه باش از نسیم حضور
مکش جام غفلت، مریز اشک دور
ببین هر دمت را چو جانِ عزیز
مشو خاکوار،ای دل سرفراز
ز هر لحظه برخیز و بگشا دو چشم
که باشی چو روح، نه در خاک و خشم
مزن بال جان را به زنجیر تن
مپیچان دل از راه صاحبدلن
مپوشان رخ خویش در گرد و دود
ببین جلوهی حق در آیینهی بود
دل آنگه شود چون سحر روشن است
که از خویش رَه یابد و بیمن است
میازار خود را به وسواس پوچ
که هر لحظه در توست راهی به اوج
مپندار دوزخ برون از تو نیست
که آتش ز خشم تو خیزد، نه بیست
اگر دل شود پاک و روشن چو نور
بهشت است در تو، نه جایی صبور
پسای دل، به هر دم بکن انتخاب
که باشی چو خورشید یا سایهتاب
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی