باسمه تعالی
مثنوی زندگی (۱)
نه زر ماند، نه زور و نام و قدرت
بماند مهر و عشق و نور و حرمت
اگر خواهی بهشتی در درونت
بسوز از عشق، تا گردد برونت
بخوان آیات حق در خلوت دل
که برگیرد حجاب از طلعت دل
کسی کو بندگی را پیش گیرد
کلید گنج معنا در کف آرد
نه آن زر مانَد و نه خانه و تخت
بماند نام نیکت در میان رخت
درون لحظهها سوزیست پیدا
که میسوزد غبار وهم و سودا
به چشم دل ببین، تا جان ببیند
به نور معرفت، انسان ببیند
سحر در دل، چراغی روشن آید
که شبهای ضلالت را زداید
بهار عمر را دریاب اکنون
که پاییز آید آخر سوی افسون
درون هر نفس راهیست پنهان
که باید رفت با توفیق و ایمان
به لب خندان، ولی دل پر ز غوغا
چه سود ار خنده باشد از تولا؟
صفای دل بود در مهرِ خالق
نه در فخر و نه در جاه و علایق
پسای دل! لحظهها را گنج بشمار
که فردا میرسد با رنگ بسیار
در این دریا، همه موجی گذرناک
که جز عشق و صفا ناید به ادراک
نه هر زخمی، بلای جان گردد
که گاهی، راهِ درمان گردد
دل افسرده از دنیا چه داند؟
که گنجی در درون خود ندارد
زمین آموخت ما را خاک بودن
ولیکن آسمان گفتن، سرودن
کسی کو در قفس بالی بیابد
به عرش دل سفر حالی بیابد
دلِ عاشق، سوار موج گردد
جهان را قطرهای در حوض گردد
مگو این عمر کوتاه است، کوتاه
که در یک دم، توان بردن ره ماه
اگر یک لحظه با حق دل گشایی
همان لحظه بود صد ماجرایی
به خود گفتم: «چه بردی زین اقامت؟
ندیدم جز غباری از ندامت
ببین این لحظهها را چون خزانه
که هر لحظه دهد درسی شبانه
خدایا! پرده از جانم گشودی
مرا از خواب غفلت بر ربودی
ز تو پیدا شد این عالم به احسان
ز تو روئید گل، جوشید باران
تو دادی عقل، تا رازت ببینم
تو دادی مهر، تا عشقت بچینم
کجا باشد صفا جز در رضایت؟
کجا باشد بقا جز در ولایت؟
تو دادی ذوق دل را در مناجات
تو دادی اشک را رنگِ ملاقات
وصال توست پایان سفرها
چو دریا میرسد از رهگذرها
وصالت، آرزوی جان ما شد
رهی روشن، چو نور کبریا شد
سراینده
دکتر علی رجالی