باسمه تعالی
قصیده
آیینهی کمال
ای دل، ز غبار خود نهانی آموز
در محضر عشق، بینشانی آموز
بر خاک فکن حجاب خودبینی را
در عرش خدا، جاودانی آموز
تا کی ز غبارِ خویش، در بند هوس؟
برخیز، ره از هوای جانی آموز
گر پرده ز پیش نظر افتد،ای دوست
چشمیز حقیقت نهانی آموز
از کوه فنا، به سوی باقی بشتاب
بر قلهی اوج کهکشانی آموز
دل، آینهای است، لیک در بند غبار
آن را به فروغ آسمانی آموز
گر راهِ وصال، اینچنین باید رفت
در مکتب عشق، مهربانی آموز
چون صبح که از پسِ سیاهی آمد
از خویش مرو، ز ناتوانی آموز
آن جا که ز خود تهی شدی، نور آمد
از دیدهی دل، نغمهخوانی آموز
بر چهرهی شب، چراغ بگذار و برو
در راه حقیقت، جهانی آموز
در خلوت دل، نور حق تابان شد
در سایهی عشق، همزبانی آموز
هر کس که ز غیر دوست، دل را بِرهاند
در آینهی عشق، معانی آموز
چون سیل که از کوه روان میگردد
بگذر ز خود و راز جوانی آموز
دل، گنج نهفته است، ببر زآن گهری
از گنج سخا ، شادمانی آموز
گر در ره یار، ترک خود نتوانی
در محفل عشق، جانفشانی آموز
هر دل که ز عشق، نور گیرد در جان
از شوق وصال، بیکرانی آموز
دریاب که هر آینهی پاک بماند
از مهر رخش، زندگانی آموز
چون دیدهی حقنگر، به نوری بنگر
از جلوهی او، کامرانی آموز
گر طالب حق شدی، ز خود دور مشو
در خلوت دل، عارفانی آموز
از خویش برون آی، چو آینه شوی
در سایهی او، بیگمانی آموز
در آینهی خویش، اگر ببینی جان
از تابش مهر، عشق فانی آموز
دریاب که هر جا تو نباشی، تنهاست
در وادی عشق، دل ستانی آموز
هر جا شکنی زنگ دل را از جان
در محضر حق، شادمانی آموز
بگذر ز منی، تا کمالی یابی
از بهر وصال، جان فشانی آموز
گر دل ز منی و از خودی وا داری
از مهر حقیقت، ارمغانی آموز
هر دم که ز دنیا گذری،ای غافل
در سایهی حق، بیزیانی آموز
از شوق وصال، سینه را باز نما
در ساحت عشق، لا مکانی آموز
هر کس که ز دام هوس آزاد شود
از زمزم عشق، همزبانی آموز
در وادی دوست، عشق یزدان نیکوست
در بزم حضور، همنشانی آموز
دریاب که جز عشق نبینی، "رجالی"
در بزم وصال، همزبانی آموز
سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۳/۱۲/۴