باسمه تعالی
بهار(۷)
بهاری که از لطف جانان رسد
دل از هر چه غیر از خدا وانهد
بهاری که از مهر یزدان بود
صفای دل و روح انسان بود
ز فیض الهی ، چمن باز شد
ز الطاف یزدان، سر افراز شد
نسیمیوزید از بهشت برین
به دلها رساند عطر یقین
چو خورشید تابید بر جان ما
گشود از کرامت نظر جان ما
بهاری که از لطف یزدان رسید
به باغ دل ما نشاطی دمید
بهاری که با یاد حق میوزد
نسیمیز عطر سَبَق میوزد
خدا رحمتش پیشه گیرد ز خشم
بپوشد ز لطفش گناه و ستم
دل از نور حق کی کند احتراز؟
که آرام جان است در سوز و ساز
دل از نور حق، نیست هرگز گسست
که آرام دل را به وصلش نشست
دل از شوق وصلش به پرواز شد
زِ بند گنه، دل سبکساز شد
دلی کو زِ نور خدا جان گرفت
زِ هر درد دنیا، امان آن گرفت
بهاری که از نور ایمان رسد
دل از شوق وصلش، به پایان رسد
ز هر قطره باران، صدایی وزد
که بر خاک دل، یک نوایی وزد
دل از نور حق، کی شود بینیاز؟
که در وصل او هست آرام و ساز
بهاری که از جان برآید صدا
رساند دل ما به کوی بقا
ز نوری که از کوی جانان رسد
زِ یزدان، خبر بر محبان رسد
ز عشقش جهان پر زِ عرفان شود
به درگاهِ حق، شمعِ ایوان شود
هر آن کس که جانش زِ حق پر شود
زِ تاریکیِ دل مُطَهَّر شود
اگر قطرهای بر دل و جان رسد
به دریا رسانَد، به ایمان رسد
....
دل از یاد حق کی جدا میشود؟
که بینور حق، دل فنا میشود
دل از نور حق کی رود در گداز؟
که آرام جان شد به هر سوز و ساز
ز هر غنچه بوی خدا میرسد
ز هر قطرهای کیمیا میرسد
دل از خواب غفلت چو گردد رها
به سوی حقیقت رود، چون خدا
بهاری که از عشقِ حق جان گرفت
دلِ خسته را جانِ جانان گرفت
نسیمیزِ وصلش به جانها وزید
جهانی زِ نورِ حقیقت دمید
زِ هر غنچهاش عطرِ ایمان شکفت
زِ نورِ خدا، عشق جانان شکفت
دل از غیر حق پاک گردد اگر
رهاند خدا، هر بلا و خطر
چو بارانِ رحمت به دلها وزد
"رجالی" ز عشقِ خدا دم زند
سراینده
دکتر علی رجالی