loading...

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

بازدید : 0
شنبه 12 ارديبهشت 1404 زمان : 18:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رسالت

باسمه تعالی

مثنوی امام رضا(ع)

ای رضا، ایران به خاکت فخر کرد

بر وجود پاک تو دل صبر کرد

در دل این خاک، نور حق دمید
سرزمین پارس را شوق آفرید

ای خراسان با تو شد مشرق‌زمین
قبله‌گاه عاشقان دل‌نشین

جمله دل‌ها سوی مشهد در دعاست
چون ضریح پاک تو دارالشفاست

از نجف تا قم، ز مشهد تا حجاز
همه گویند از تو،‌‌‌ای مهر نماز

در دل این خاک، خورشیدی نهفت
در طوافش دل ز خود بیرون شتُفت

مشهد از بوی تو گلزار خداست
عطر تو جاری در این دشت و فضاست

بر سرِ گلدسته‌ها آواز عشق
می‌رسد تا عرش با پرواز عشق

در حریم حرمت، ایران سَر است
هر که آمد، ساکنِ بال و پَر است

چشم عالم سوی این خاک آمده
دل به دامان رضا پاک آمده

آفرین بر مشهد و این افتخار
کز رضای ما شده آیینه‌دار

هر که دارد در دلش شوق رضا
می‌رود با اشک، تا صحن و سرا

در دل ایرانیان شوق شماست
شهر دل‌ها صحن آن شه‌نواست

سایه‌ی تو بر سر ایران وزید
دشمن از نور حضورت ناپدید

در دل ایرانیان شور و شعور
جلوه‌ای از مهر تو دارد ظهور

هم خراسان شد به نامت با وقار
هم وطن شد سرفراز از این نگار

در دل طوس از صفایت جوش هست
در حریم تو تجلی‌گاه وُ حَسْت

روح ایرانی به تو بسته امید
با دعای تو ز طوفان می‌رهید

مهر تو در خون ما جاری شده
ذکر نامت یار و غمخواری شده

ای رضا،‌‌‌ای سید این آب و خاک
تا ابد با نام تو داریم تفاخر پاک

در مسیر عاشقان، راه تویی
نور در شب‌های جان، ماه تویی

ای چراغ شامِ ایرانیان
ای دعای حزن و آه مؤمنان

صحن تو آیینه‌ی افلاک شد
در جوار تو دل ما پاک شد

هر که دارد کلبه‌ای در مهر تو
خانه‌اش گردد بهشتی پر وضو

در جهان هر جا که باشم‌‌‌ای امام
دل به صحن و گنبدت دارم دوام

هر غریبی چون رسد سوی رضا
می‌شود مهمانِ سفره‌ی سخا

بر لبم یا ضامن آهو رسد
دل به سوی مشهد و آن سو رسد

جان فدای خاک پایت یا رضا
نام تو آرام جان ماجرا

تو رضای دل، رضای ما شدی
در جهان آئینه‌ی والا شدی

جمله ایران از تو دارد اعتبار
هم دعا، هم اشک، هم نور و وقار

در دل شب چون فرو افتد فغان
یاد تو گردد چراغ عاشقان

حجتِ حق، یار یاران، یاوری
در ره ایمان، چو کوه استقامتی

هر که در راهت فتد، رست از بلا
دل به مهر تو شود، محرم خدا

خاک ایران از تو شد رنگین و سبز
ای چراغ روشن این کوه و دَرز

نور تو، بر بام این کشور پُر است
خانه‌ی دل با صفای دیگر است

مِهر تو، پیوسته با ما مانده است
یاد تو، در شعرها جا مانده است

در خراسان، در کنار تربتت
می‌نشیند قلب من با هیبتت

بنده‌ات گر هیچ باشد در عمل
رحمتت گیرد عنانش در بدل

دل به پای گنبدت آید فرود
جان ز شوق وصل تو گیرد وجود

پادشاهی در جهان پیدا شده
در حریم عشق تو رسوا شده

گر نباشد خاک تو مأوای ما
کی شود بیدار این دنیای ما؟

ای رضا،‌‌‌ای فخر ایران زمین
در تو شد معنای ایران بهترین

سر بر آستان تو دارد غرور
هر که آمد، برد از این در نور و نور

دل به زائرهای تو خوش می‌کند
اشک از اشتیاق تو جوش می‌کند

ای امام مهر و نور بی‌عدد
دست ما گیر از کرم،‌‌‌ای معتمد

هر چه باشد در دلم، وقف شماست
این دل شیدا اسیر کربلاست

هر کجا باشم دلم مشهد بُوَد
تا دم آخر به یادت لب گُوَد

پس بگیر این شعر آخر را رضا
هدیه‌ای ناقابل از دل، با صفا
ای رضا،‌‌‌ای بحر احسان بی‌کران
نور تو آید ز عرشِ جاودان

قبله‌گاه عاشقان در مشهدی
هم ضیافت، هم شفا، هم سرمدی

هر که شد مهمان تو، صاحب‌دل است
چون کَرَم‌های تو بی‌مشکل است

در حریمت راز دل پیدا شود
قطره‌ای با لطف تو دریا شود

ضامن آهوی وحشی گشتی‌ ای
محرم اندوه هر دل‌بسته‌ای

هر غریبی را تو هستی سرپناه
از نگاهت می‌چکد لطف و نگاه

دست تو گیرد یتیمان را ز خاک
مرقدت باغ بهشت و لاله‌ناک

مشهد تو سرزمینی از دعاست
مرقدت آیینه‌ی روی خداست

گاه با مهدی سحر راز و نیاز
گه به دل‌ها هدیه‌ای از سوز و ساز

ای امام هشتمین،‌‌‌ای نور ناب
در دل هر شیعه‌ای، عشقی مذاب

در دل طوس، جان‌ها آرمیده است
هر که در این خاک، عاشق، دیده است

سر به دامان کرامت می‌زند
در حریم تو هر دل شادیده است

در صحن و سرا، سکوتی پر از نور
طواف‌گر، به شوق زیارت، در دستور

کعبه‌ی دل‌ها، در این مکان است
در کنار مرقدت، راز نهان است

راه بهشت، از این جا می‌گذرد
دل‌ها در این سرزمین، شاد می‌پرد

دست تو باز، به سوی اهل نیاز
پناه‌گاه هر دل شکسته و دراز

همچو آبی که ز دل چشمه‌ها رود
دست تو از زخم‌ها شفا دهد به‌جود

ای رضا،‌‌‌ای سرچشمه‌ی عشق و نور
در کنار تو هر دل، آرام و پرزور

هر که در این مکان قدم می‌گذارد
شادی و نور در دل می‌کارید

در میان قبر و گنبدت است آسایش
هر که به این جا رسد، یافت رهایی

تویی که با دست کریمت، هر دل
بخشی از خود به دست آورد به دل

شافع محشر و رفیق فقیر
شفاعتت همچو خورشید و مه‌گیر

در زیر گنبدت دل‌ها باز می‌شود
هر چه غم‌هاست، در آغوش تو پنهان می‌شود

چه خوش است در جوار تو زندگی
هر که تو را یابد، گوید: "این‌جا بهشتی است"

ای امام مهربانی‌ها و کرم
در کنار تو، هر دل پیدا کند هم‌دم

امید زائران به درگاه توست
جان و دل هر مسلمان، در برگاه توست

هر که از تو بهره‌ای گیرد، شفا
دست و دلش از مهر و عشق پر و صفا

آفتاب فضل تو درخشید و تابید
در دل شب‌های تاریک، روشنی دادید

در طوس، درختان عشق ریشه دوانند
بر سر چشمه‌ی وصالت، گل‌ها شکوفا می‌زنند

تو که در عالم، صدای دل را شنیدی
هر چه در دل‌هاست، به بخشایش رسیدی

دل به دل می‌رسانی، پیغام رضای
عشق تو جاودانه، در دل‌ها پایدار است

با قدم‌هایت در این سرزمین
راه نورانی می‌سازی برای تمام دین

در کنار تو، همگان آرامش یابند
تا ابد از دست تو، برکت‌ها چشیده‌اند

ای که در قلب هر مسلمان جا داری
یاد تو در دل‌ها، همیشه به‌خاری

در حریم تو شفا می‌آید از هر جا
دست تو بندگان را برده است از هر بلا

در دل طوس، روشن است مهتابی
که نیاکان و زائران تو را ستایند و تبابی

ای که در مرقدت درمان هر درد است
در دل‌هایت، هر غم درمانش جاودانه است

هر که تو را بخواند، باز می‌آید
با دعای تو، شفیعی تازه می‌سازد

ای رضا،‌‌‌ای پناه هر غم‌زده
در کنار مرقدت دل شاد و دیده

در میان صحن تو هر دل آرام
فقط در حضور تو بر‌می‌خیزد، تمام

آنکه به طوس آمد، از عالم جدا شد
هر غم و رنج دلش به سوی بهشت شد

با نگاهت دل‌ها پر از امید است
در مرقد تو، به‌جای هر دل، کمال است

ای امام،‌‌‌ای که از علم تو نور است
در دل همه جان‌ها، عشقت فروغ است

به حضورت دل‌ها بی‌قرار است
در کنار تو همه غم‌ها در امان است

در این معبر عشق، هر زائر خوشحال است
سایه‌ی الطاف تو از آن تا ابد برقرار است

مرقد تو تا ابد، آغوشی باز است
برای هر دلی که در جستجوی راه است

ای رضا،‌‌‌ای سَرور درگه لاهوت
هم تویی مَظهر جلوه‌ی مُلک و سُبُط

هم تویی حجت خالق بر زمین
شمع جان، مشعل نور یقین

چشم‌ها با دیدنت روشن شود
دردِ دل با نام تو ایمن شود

هر که درگاه تو را بوسیده است
گنجِ آرامش دل را دیده است

جلوه‌ی الطاف تو، بی‌انتهاست
هر کجا باشی، همان‌جا کربلاست

روضه‌ات باغ بهار انبیاست
در دل آن هر دعا مستجاب است

با نسیم مرقدت آرام جان
می‌شود دل ساکن طوفان و فغان

هر دلی با تو چراغی برگرفت
از صفای عشق تو رنگی گرفت

ای شفیع روز رستاخیز ما
ای امید هر شب تاریکِ ما

در مسیرت قافله‌سالار عشق
روشنی‌بخش شب و بیدار عشق

هم تویی تفسیر قرآن خدا
نور تو پیچیده در دارالشفا

در دل آیینه‌ی عرفان تویی
سایه‌بان خلق و درمان تویی

هر غریبی، چون به تو آورد رو
دید مهر تو فراگیر است و خو

در حریم تو چه زیبا نغمه‌هاست
دل همان دم بی‌خبر از غصه‌هاست

همچو خورشیدی که بر دل می‌تافت
نور تو در ظلمت ما می‌شتافت

در رهت جان و دلم قربان شود
هر چه دارم در رهت آسان شود

هر که آمد سوی درگاهت رضا
برد از آن‌جا خوشه‌ای از کیمیا

بارگاهت آشیان عاشقان
در طوافش دل کند از جسم جان

شعر گفتن بی تو بی‌مفهوم بود
با تو معنا یافت و منظوم بود

عشق تو سرمشق دفترهای دل
روشنی‌بخش شب یلدای دل

در پناهت چون رسد روح حزین
می‌کشد فریاد از عمق یقین

گر چه دوریم از آن صحن و سرا
دل پر از شوق تو دارد،‌‌‌ای رضا

دل به ذکر نام تو آرام شد
اشک ما مرهم هر آلام شد

هم تویی درمان هر بیمار دل
هم تویی غم‌خوار هر افکار دل

در جوار تو، بهشت است این زمین
برکشت از توست،‌‌‌ای آرام‌بین

باد می‌بوید نسیم مرقدت
چشم می‌گرید برای منظرت

کودک و پیر و جوان، درمانده‌اند
لیک با یک یا رضا برخاسته‌اند

هر دلی کاندر رهت افتاده است
همچو مجنون در وفا آزاده است

دل به درگاهت چو بسته پر زند
در دل شب ناله‌اش از سر زند

هر چه هستم، از تو دارم،‌‌‌ای کریم
درگهت مأوای قلب بی‌نسیم

تا سحرگاهان دلم گریان توست
این دل سرگشته مهمان توست

جان فدای گام‌های زائرت
اشک چشم عاشقانت، گوهر است

ای که دریای کرم در دست توست
عفو تو بالاتر از آن خواست توست

از رضا آموختم مهر و وفا
شد دلم گرم از صفای این ضیا

هر چه گویی، گوش جان فرمان‌برد
قلب عاشق، جز برایت سر نسپرد

کعبه‌ی دل‌های ما صحن تو شد
چشمِ جان از خاک تو روشن شود

دل که با یاد تو آید به سخن
می‌شود لبریز از راز کهن

ای که در آغوش تو آرام جان
می‌رسد هر عاشقی با صد فغان

هر چه از وصف تو گوییم، کم است
چون کلام عشق، بالاتر ز رقم است

تشنه‌ام، سیراب کن‌‌‌ای چشمه‌ات
تا بمانم جاودان در دایره‌ات

بر لبم «یا ضامن آهو» نشست
در دلم دریای اشک و آه هست

گرچه دورم، عاشقم بر مرقدت
می‌زنم دل را به خاک مقدمَت

از کرم لبریز سازم جان خویش
با نگاهت پاک گردم بیش و بیش

از رضا گفتم، دل از خود رسته شد
شعر من بی‌اختیار، پیوسته شد
ای رضا،‌‌‌ای بحر احسان بی‌کران
نور تو آید ز عرشِ جاودان

قبله‌گاه عاشقان در مشهدی
هم ضیافت، هم شفا، هم سرمدی

هر که شد مهمان تو، صاحب‌دل است
چون کَرَم‌های تو بی‌مشکل است

در حریمت راز دل پیدا شود
قطره‌ای با لطف تو دریا شود

ضامن آهوی وحشی گشتی‌ ای
محرم اندوه هر دل‌بسته‌ای

هر غریبی را تو هستی سرپناه
از نگاهت می‌چکد لطف و نگاه

دست تو گیرد یتیمان را ز خاک
مرقدت باغ بهشت و لاله‌ناک

مشهد تو سرزمینی از دعاست
مرقدت آیینه‌ی روی خداست

گاه با مهدی سحر راز و نیاز
گه به دل‌ها هدیه‌ای از سوز و ساز

ای امام هشتمین،‌‌‌ای نور ناب
در دل هر شیعه‌ای، عشقی مذاب

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

بازدید : 0
شنبه 12 ارديبهشت 1404 زمان : 18:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رسالت

باسمه تعالی
مثنوی تواضع(۱)

تواضع زینت اهل صلاح است
که این ره مایه‌ی عزّ و فلاح است



تواضع، گنج پنهانِ دل ماست
که اوجِ عزتِ انسان از آنجاست


تواضع، خلعت اهل کرامت
در این ره، رستگاری و سعادت




خدا خواهد که بنده خاکسار است
که این رمز بقا در روزگار است



تواضع، عین تسلیمِ خداوند
رهی باشد به افلاک و به پیوند




به درگاه تو جان ما پذیرا
که جز تو نیست ما را هیچ مأوا

کلید رستگاری در خضوع است
درِ رحمت به دل‌های خشوع است




تواضع مشعل روح و روان است
کلید گنج عرفان جهان است



تواضع، گنج بی‌پایانِ جان است
نشانِ اهل دل در هر زمان است


غرور و کبر، راه شوم شیطان
کند انسان جدا از لطف یزدان



تواضع، تاج اهل سرّ و راه است
که بار معرفت، بر جان گواه است



خدا فرموده در قرآن، تو را چند
تواضع کن، مشو بیهوده خرسند





تواضع، جام جان را نور بخشد
به دل آرامش شب، شور بخشد



هماره خاضعان در پیشگاهت
رسانند جان و دل در بارگاهت

تواضع، زینت دل‌های پاک است
نشانی روشن از عرش و سماک است

تواضع، سایه‌ی رحمت ز یزدان
کلید وصل با عرشِ درخشان

تواضع ریشه‌ی عشق و صفا شد
که دل بی‌وحشت از روز جزا شد

تواضع، پایه‌ی عزّ و کمال است
کلیدِ بندگی در لامکان است

دل اهل تواضع، پر ز نور است
که نور حق در آن دل‌ها حضور است

کسی کو با تواضع زنده گردد
ز دام خویش بیرون، بنده گردد

به خاک افتادن از عشق خدا باش
در این ره، جوهر عشق و وفا باش

خموشی، با تواضع هم‌نوا شد
دل از فریاد دنیا، بی‌صدا شد

تواضع گوهر عشق نهانی‌ست
کلید سِرّ ارباب معانی‌ست

تواضع ابرِ رحمت در شب تار
دهد در سینه‌ها آن شوق دیدار

تواضع، دل ز تاریکی رهاند
چراغ صبحِ جان را برفشاند

به زیر سایه‌ی اهل تواضع
نبینی هیچ جا شور تنازع

تواضع راه تسلیم و رضا شد
سفر از خود به حق، آغاز ما شد

تواضع، زینتِ اهلِ یقین است
که دلِ با جان مومن در قرین است

تواضع گر به دل منزل کند راست
خدا در دل بهشت خود بیاراست

ز حکمت رو "رجالی" سوی دیدار
که رحمت می‌رسد بی‌شک ز پندار


سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۴/۲/۱۳

برچسب ها
بازدید : 1
جمعه 11 ارديبهشت 1404 زمان : 18:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رسالت

باسنه تعالی
مثنوی تواضع(۱)

تواضع زینت اهل صلاح است
که این ره مایه‌ی عزّ و فلاح است

تواضع، گنج پنهانِ دل ماست
که اوجِ عزتِ انسان از آنجاست

تواضع، خلعت اهل کرامت
در این ره، رستگاری و سعادت

تواضع، عین تسلیمِ خداوند
رهی باشد به افلاک و به پیوند

تواضع، گنج بی‌پایانِ جان است
نشانِ اهل دل در هر زمان است

سراینده
دکتر علی رجالی

برچسب ها
بازدید : 0
جمعه 11 ارديبهشت 1404 زمان : 18:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رسالت

باسمه تعالی

مثنوی معراج دل

در حال ویرایش

۱. گهی دل شود نغمه‌ی روح و جان
برد سوی معراج تا کهکشان

۲. گهی آینه‌دار نور خداست
گهی شعله‌ی سرکش از نارِ پاست

۳. شود مرکب عقل و پرّ فرشت
گهی بنده‌ی شهوت و دام و کِشت

  1. گهی نور سرّ ازل در دل است
    گهی غرقه در ظلمتِ جاهل است

  2. شود قبله‌گاه شهود و صفا
    گهی کعبه‌ی نفس و خشم و ریا

  3. گهی چشمه‌ی اشک و آهِ درون
    گهی خنده‌ی زهر و خواب جنون

  4. دل آگاه باشد اگر حق شناس
    شود بنده‌ی عشق و رَهبر شناس

  5. گهی بال و پر در فضای یقین
    گهی خفته در چاه وسواس و کین

  6. دل آگاه گردد چو نور بتافت
    ز ظلمت رهاند و بالا شتافت

  7. چو آیینه پاک است، نور آورد
    وگر تیره گردد، شرر زاید

  8. گهی خنده‌اش بوی ایمان دهد
    گهی نعره‌اش خاک شیطان دهد

  9. چو آبی ز چشمه‌ی لطف خداست
    گهی موج و گه نیز طوفان‌نماست

  10. گهی با صفا چون نسیم سحر
    گهی چون شرر بر جگر، بی‌خبر

  11. دل ار پاک گردد ز هر آرزو
    شود راه عشق و طریقِ سبو

  12. چو دریا شود، پر ز گوهر شود
    وگر مرده گردد، مکدر شود

  13. دل آگاه، آیینه‌ی لامکان
    دل گمراه، آواره‌ی خاکیان

  14. گهی دل شود چشمۀ راز ناب
    گهی کور گردد ز غفلت شتاب

  15. دل آنگه‌که با یاد حق آشناست
    چو شمسی درخشان در آسمان‌هاست

  16. ولی گر شود بنده‌ی نفس خویش
    شود گم در اعماق شب، بی‌دریغ

  17. پس‌‌‌ای دل، ز هر دَم به هوش آی و بین
    که باشی چو روح، نه چون خاک و کین

پس‌‌‌ای دل، ز غفلت برون آی و بین
مباش از زمین، شو چو روح برین


ای دل! ز هر لحظه آگاه باش
مکن خانه‌ات را به کین، نقش‌پاش


پس‌‌‌ای دل، ز هر نفْس آگاه شو
ز خاکیّ خود، سوی الله شو


دل آگاه باش از نسیم حضور
مکش جام غفلت، مریز اشک دور


ببین هر دمت را چو جانِ عزیز
مشو خاک‌وار،‌‌‌ای دل سرفراز


ز هر لحظه برخیز و بگشا دو چشم
که باشی چو روح، نه در خاک و خشم

مزن بال جان را به زنجیر تن
مپیچان دل از راه صاحبدلن

مپوشان رخ خویش در گرد و دود
ببین جلوه‌ی حق در آیینه‌ی بود

دل آنگه شود چون سحر روشن است
که از خویش رَه یابد و بی‌من است

میازار خود را به وسواس پوچ
که هر لحظه در توست راهی به اوج

مپندار دوزخ برون از تو نیست
که آتش ز خشم تو خیزد، نه بیست

اگر دل شود پاک و روشن چو نور
بهشت است در تو، نه جایی صبور

پس‌‌‌ای دل، به هر دم بکن انتخاب
که باشی چو خورشید یا سایه‌تاب

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

بازدید : 0
جمعه 11 ارديبهشت 1404 زمان : 18:11
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رسالت

باسمه تعالی
مثنوی معراج دل(۱)

گهی دل شود نغمه‌ی روح و جان
برد سوی معراج تا کهکشان

دل آیینه‌دار جمال خداست
گهی شعله‌ی سرکش از نارِ‌هاست

چو آیینه باشد دلت بی‌غبار
نشیند در آن نورِ حق آشکار

اگر تیره گردد ز سودای خویش
بیابد صفا در تمنای خویش


شود مرکب عقل و بالِ یقین
گهی بنده‌ی شهوت و دامِ کین


گهی نور سرّ ازل در دل است
گهی غرق در ظلمتِ و غافل است

گشاید درِ نور و وجد و صفا
اگر دور گردد ز خشم و ریا

گهی با شهودِ حقیقت قرین
گهی با خیالات، وهم‌آفرین

اگر دل چو آیینه بی‌زنگ شد
نشان رخ دوست صد رنگ شد

دل آنگه‌که خندد، پیامِ وفاست
چو گرید دلت، اشکِ بی‌منتهاست


گهی چشمه‌ی اشک و آهِ درون
شود خنده‌ی زهر و خواب جنون

دل آن‌گه رسد در مقام وصال
که شوید ز خود هر غبار و خیال

چو دل با صفا شد ز نور خدا
شود بنده‌ی عشق و اهل وفا

پس‌‌‌ای دل! ز هر لحظه آگاه باش
تو هر دم به درگاهِ الله باش

میاویز جان را به زنجیر تن
که این دام باشد ز راه منن

مپوشان رخ دل ز انوار حق
مکش پای دل را ز دیدار حق

برون کن غبار هوس از دلت
ببر نور توحید در منزلت

مده دل به سوداگه این جهان
که هر لحظه گیرد تو را در فغان

دل آبی ز سرچشمه‌ی لامکان،
گهی نور گردد، گهی پر فغان

هر آن کس که دل بست بر کبریا
شود نور حق بر دلش رهنما

دل ار پاک گردد ز هر آرزو
شود لایقِ وصلِ جانانه‌ او

گهی دل شود مستِ جامِ وصال
گهی اشک ریزد ز هجرِ جمال

دل آنگه که با یاد حق خوش‌نواست،
چو خورشید تابان به ارض و سماست

دل آنگه‌که خندد، نسیم وفاست،
نوای یقین و صفای دعاست

اگر بنده‌ی نفس گردد روان
شود محو ظلمت، نمانَد نشان

دلِ زنده، دریای گوهر شود
دلِ مرده، زندانِ پیکر شود

دل آگاه، راهش کبریایی است
دل گمراه، در فکر جدایی است

ببین جلوه‌ی حق در آیینه‌ بود
که ذرات هستی ثنایش سرود

اگر دل شود پاک و روشن چو نور
برآید ز جان نغمه‌ای با شعور

" رجالی"، به هر دم بکن انتخاب
نه راهی که ختمش بود یک سراب

سراینده
دکتر علی رجالی

برچسب ها
بازدید : 0
چهارشنبه 9 ارديبهشت 1404 زمان : 20:51
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رسالت

باسمه تعالی
بهشت عاشقان(۱)

بهشت عاشقان، دیدار یار است
نوای عاشقی، عطر بهار است

نه باغ و سبزه‌ی زاهدپسند است
که آن رویا سرابی در کمند است

بهشت عاشقان، آن چشم پر راز
که شب، دل را برد بی‌هیچ آواز


نگاه یار شد، آیینه‌ی راز
جدایی از وصال و شوق پرواز

سراینده
دکتر علی رجالی‌

بازدید : 0
سه شنبه 8 ارديبهشت 1404 زمان : 22:41
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رسالت

باسمه تعالی
مثنوی

تبیین خرافات(۱)

مپوشان رخ جان به وهم و خیال
که جان را ز وصل تو باشد کمال

ز سرچشمهٔ وحی، سیراب شو
ز دام خرافات، بی تاب شو

خرافه چو فکری‌ست بر جان ما
بود همچو سدی به راه خدا

به پیمانه‌ی عشق پیمان نهیم
به میخانه‌ی قدس ایوان نهیم

مپوشان رخ عقل با وهم خویش
که عقل است‌هادی به آئین و کیش

چراغ یقین را برافشان چو نور
برافروز دل را به شوق حضور

مزن خیمه در کوی افسانه‌ها
نیاور دلت را به ویرانه‌ها

به هر فال بی‌ مغز، دل دور کن
ره عقل و تدبیر، پر نور کن

ز دل‌های دانا فزاید یقین
که فال و گمان ره نیابد ز دین

بیا عقل را رهبر خود کنیم
ز تاریکی وهم، بی خود کنیم

به شمشیر تحقیق، کوشا شویم
ز دنیای تردید، دانا شویم

بیا خشت بر خشت ایمان نهیم
ز هر ظلمتی نور یزدان نهیم

نهال یقین در دل و جان کنیم
ز دامان شک دامن افشان کنیم

مبادا که جان را سپاری به خواب
که خواب جهالت بود چون سراب

به تدبیر و دانش جهان شد چنین
که در کُنهِ هر چیز، نوری مبین

چو عقل است خورشید ایمان و جان
گریزد خرافه ز دل بی‌گمان

ببر دست افسون و اوهام خویش
به تدبیر، بشکن طلسم پریش

چو در چاه وهمی، نباشد نشاط

که در دل غم است و سقوط حیات

به فریاد عقل است جانت فزون
مکن جان شیرین ز غفلت زبون

به آب یقین آتش دل نشان
ز کوی خرافه مکن دل خزان

مپندار درمان کند ریش تو
که افسانه وهمی‌است در کیش تو

هر آن کس خرافه به دل جا نمود
ز انوار دانش دلش وا نمود

" رجالی"، به نور یقین پاگذار
مکن با خیالات، بیهوده کار

سراینده
دکتر علی رجالی

برچسب ها
بازدید : 0
دوشنبه 7 ارديبهشت 1404 زمان : 13:12
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رسالت

باسمه تعالی

مثنوی تواضع

تواضع بود مایه‌ی بندگی
نشان ره و رسم فرزانگی

تواضع بود خلعت عاشقان
به درگاه جانان بود پاسبان

تواضع کند دیده را پر فروغ
تواضع برد از دل ما تیر و دوغ

تواضع دهد دل به آیینه‌گی
برد زنگ نخوت ز آیینه‌ای

تواضع چراغ شبانگاه روح
تواضع کند دل چو مشک و چو بوح

تواضع بود چشمه‌ی پاکی‌ام
ز توفیق حق باد ادراکی‌ام

تواضع بود حلقه‌ی وصل ما
کلید وصال است و فصل ما

تواضع بود شمع جمع وجود
به دامان رحمت دهد ما فرود

تواضع بود عطر گل‌های عشق
صفای دل و بزم زیبای عشق

تواضع بود قوت جان پاک
که با آن شود بندگی‌ها محاک

تواضع کند قلب را بی‌نفاق
تواضع کند جان ما را فراق

تواضع کند بندگی را عیار
تواضع کند بنده را بردبار

تواضع کند عقل را سربلند
تواضع کند جان ما را بلند

تواضع کند مهر را بی‌ریا
تواضع کند دل به راه خدا

تواضع کند صبح امید را
تواضع کند بنده‌ی بیدرا

تواضع بود بال پرواز روح
تواضع کند بنده را مژده‌کوح

تواضع کند علم را پر شکوه
تواضع کند حلم را بی‌فروه

تواضع بود تاج اهل صفا
که پر می‌کند باغ جان را وفا

تواضع بود نور ایمان ناب
که تابیده گردد ز حق آفتاب

تواضع بود گوهر اهل نور
که بر پا کند بزم دل در حضور

تواضع بود مایه‌ی بندگی
نشان ره و رسم فرزانگی

تواضع بود خلعت عاشقان
به درگاه جانان بود پاسبان

تواضع دهد قلب را روشنی
برد تیرگی‌ها ز جان و تنی

تواضع کند عقل را پر فروغ
شود دیده‌ی جان ز انوار، دوغ

تواضع بود آینه‌ی بی‌غبار
که در آن ببینی رخ کردگار

تواضع کند موج جان را بلند
کند بنده را نزد یزدان پسند

تواضع دهد عطر گل را صفا
تواضع کند دل ز کبر و جفا

تواضع کند کوه را خم کند
تواضع کند جان به عالم زند

تواضع بود راه جان در نیاز
به درگاه معبود، با سوز و ساز

تواضع بود سیر جان تا جنان
تواضع بود رقص جان در اذان

تواضع بود جام وصل خدا
که نوشند از آن عاشقان با صفا

تواضع بود نور در چشم جان
تواضع بود پرتو در روان

تواضع کند باغ عقل و خرد
تواضع کند نور ایمان جَلد

تواضع بود لطف پاک خدا
که بخشیده بر بنده‌ی باوفا

تواضع دهد قلب را استقامت
تواضع بود عزت و کرامت

تواضع بود صبح روشن‌دلان
که گردند در ساحت حق، روان

تواضع کند دیده را بی‌غبار
تواضع کند دل چو شمع به کار

تواضع کند سینه را چون بهار
تواضع کند طبع را بیدار

تواضع کند موج مهر و وداد
تواضع کند سیل اشک و سواد

تواضع بود بال پرواز جان
که پر می‌کشد تا جنان بی‌کران

تواضع کند بنده را جان‌بخش
تواضع بود مایه‌ی فتح و رخش

تواضع کند بنده را باوقار
تواضع کند بنده را بردبار

تواضع بود ساز راه خدا
تواضع کند درد جان را دوا

تواضع کند خاک را مشک ناب
تواضع کند باد را آفتاب

تواضع بود راه اهل صفا
که باشند از بند دنیا رها

تواضع بود رایت اهل دین
تواضع کند دیده را نقش‌بین

تواضع کند راز جان را عیان
تواضع کند نور دل در میان

تواضع بود قوت عارفان
تواضع بود عهد صاحبدلان

تواضع کند دست را پرنیان
تواضع کند دل چو باغ جنان

تواضع بود درس پیغامبر
که گفتا: فروتن شو‌‌‌ای همسفر

تواضع کند عشق را جاودان
تواضع کند دل ز نخوت رهان

تواضع بود سایه‌ی رحمت است
رهی سوی درگاه عزت است

تواضع کند سینه را نوربار
تواضع کند دیده را بیدار

تواضع بود بوی جان فزای
تواضع کند بندگی را صفای

تواضع بود چشمه‌ی معرفت
تواضع بود بحر توحید و فت

تواضع کند کوه را رام و خوش
تواضع کند باد را بی‌خفش

تواضع کند خنده بر آسمان
تواضع کند آب را در روان

تواضع کند عقل را باغبان
تواضع کند دین را گلستان

تواضع کند راز جان را شکوف
تواضع کند بنده را بی‌خوف

تواضع کند دیده را اشکبار
تواضع کند دل به ذکر و به کار

تواضع کند نخل جان را به بار
تواضع کند بنده را استوار

تواضع بود قوت روح پاک
تواضع بود فجر در صبح خاک

تواضع کند قلب را بی‌غبار
تواضع کند جان ما را به کار

تواضع بود رسم سالک درون
که بیند ز توفیق حق، رنگ خون

تواضع کند دل چو آیینه صاف
تواضع کند روح را بی‌خلاف

تواضع بود چشمه‌ی بندگی
تواضع بود قلعه‌ی زندگی

تواضع کند سایه بر جان ما
تواضع کند لطف بر خان ما

تواضع بود رایحه‌ی عشق ناب
تواضع بود گوهر آفتاب

تواضع کند دیده را بی‌غبار
تواضع کند بنده را بردبار

تواضع کند بنده را جان‌فزا
تواضع کند روح را بی‌ریا

تواضع بود راه عشق و وفا
تواضع کند بنده را باصفا

تواضع کند قفل دل را گشای
تواضع کند راه حق را نمای

تواضع کند اشک جان را روان
تواضع کند مهر دل را عیان

تواضع بود شمع شبهای تار
تواضع کند قلب را بی‌غبار

تواضع بود تاج اهل صفا
که با آن شوند اهل لطف خدا

تواضع بود کِشته‌ی باغ دل
تواضع بود مایه‌ی کار و عمل

تواضع کند راه وصل خدا
تواضع کند جان ما را رها

تواضع بود مهر در چشم و دل
تواضع کند جان ما را به حل

شنیدم که از عرش آمد ندا

که‌‌‌ای بنده، سر خم کن از کبریا

تواضع کلید در رحمت است
رهی بر بزرگی و بر عزت است

کسی کو به خاک افتد از افتخار
شود بر دل خلق، عزیز و نگار

درختی که پربار شد سر به زیر
نهان کرده زیبایی‌اش در ضمیر

تواضع نشانی ز پاکان راه
که بگسسته‌اند از تکبر، گناه

دل اهل تواضع چو آیینه شد
ز الطاف حق آفرینـه شد

بزرگی درین ره به خواری بود
که نازنده را راه‌باری نبود

مگو من! مگو من! که این من زبون
کند رهزن جان ز راه جنون

تواضع گره وا کند از دلت
برآرد دعاهای پاک از گلت

چو خورشید سر بر نیارد ز خاک
ولی نور او می‌دهد چاک چاک

بیا تا چو خاکیم سر خم کنیم
ز رحمت چو گل، جامه شبنم کنیم

خدا را رضایت در افتادگی‌ست
رهی سوی قرب از فروزندگی‌ست

خدا گفت: «دل را به نرمی‌ببر
که این رسم اهل یقین است و بر»

تواضع کمال است و بالندگی
طریق قبول است و بالارَوی

پس‌‌‌ای دل، فروتن چو آیینه باش
به پاکی و نور خداآینه باش

خدا گفت:‌‌‌ای بنده‌ی بی‌قرار

دل افتاده دار و زبانت به کار

تواضع کلید درِ رحمت است
رهی بر بزرگی و بر عزت است

که اهل کمال و امامان دین
همه خاضع و نرم بودند و بین

درختی که پربار گردد به خاک
بود سر نهاده، نباشد هلاک

دل عاشق از نور حق خرم است
به ذکر و دعا روح او دردم است

اگر بی‌غروری شوی در رهش
سراید به قلب تو از مهر، خوش

تواضع گشاید قفل دل‌ها
نماید عیان سرّ اهل صفا

فروتن شو و بر زمین پا گذار
که دل دور گردد ز کین و غبار

خدا دوست دارد تواضع کنی
که این فخر نزد وی آید جلی

تواضع نشان ره بندگی‌ست
طریق رسیدن به فرزانگی‌ست

خدا گفت: «افتاده باش‌‌‌ای عزیز
که این است رمز بزرگی و چیز»

تواضع بود کلید رهایی
رهی سوی مهر و سوی خدایی

هر آن کس که دل را کند پاک و صاف
ببیند که رحمت رسد بی‌خلاف

تواضع نمای و مجو کبریا
که افتی اگر، بیفتی زِ جا

تکبر کند دل سیاه و تباه
نگردد به دل جز نکبت و آه

تواضع، چراغ ره معرفت
فزاید ز جانت صفا و صفت

پس‌‌‌ای دل، فروتن شو و سر به خاک
که این است راه نجات و رضا

خدا گفت:‌‌‌ای بنده‌ی بی‌نشان

بیا در ره خویش با صد امان

دل افتاده دار و زبانت به خیر
که این است سرمایه‌ی اهل سیر

تواضع کلید درِ رحمت است
رهی بر بزرگی و بر عزت است

کسی کو ز نخوت کند اجتناب
رسد در دلش نور صد آفتاب

درختی که بارش فراوان شود
ز شادی سرش خاک میدان شود

نه چون شاخ خشکی که بر باد رفت
که از ناز و نخوت به نابود رفت

تواضع بود شرط هر رستگار
چراغی در این ظلمت روزگار

بزرگان دین، پیشوایان پاک
به تواضع نهاده سر بر خاک

اگر می‌روی در رهش بی‌غرور
به قلبت نشیند ز رحمت، سرور

تواضع گشاید قفل وجود
کند دل ز هر تیرگی بی‌سود

فروتن شو‌‌‌ای جان! چو خاک زمین
که دل پاک گردد ز گرد و ز کین

خدا دوست دارد تواضع کنی
که نزدیک درگاه او مسکنی

تواضع نشان ره بندگی‌ست
مسیر رسیدن به زندگی‌ست

بگفت آن خداوند عز و جل
که این راه، باشد ره اهل دل

تواضع بزرگی و شایستگی‌ست
چراغ شبانگاه دلداگی‌ست

تواضع کند قلب عاشق غنی
شود در ره دوست، خاضع، فنی

غرور آتش اندر دل آدمی‌ست
که بیچاره را سوی دوزخ کشی‌ست

اگر دل ز اغوا کنی بی‌ملال
رسد رحمت حق به تو بی‌زوال

تواضع نما در حیات و تلاش
که یابی در این ره، هزاران فراش

تواضع بود رسم اهل یقین
که ذکر خدا جاری است بر جبین

تکبر مکن،‌‌‌ای برادر! ز جاه
که بیفتی به نکبت به قعر چاه

دل تار گردد ز اندوه و درد
شود عمر کوتاه و حسرت به گرد

تواضع کنی نور جانت فزود
به علم و به حکمت، دلت سرسرود

خدا گفت: افتاده باش و صبور
که این است راه نجات و عبور

تواضع چو نوریست در هر امور
که بر جان نهد جامه‌ی عافیت

اگر خواهی از حق شوی کامیاب
فروتن بساز این دل پرشتاب

تواضع کند بنده را در صفا
که گرداندش پاکتر از هوا

چو دریای آرام باش و سلیم
که دریا نگردد به تندی سقیم

به خشکی بود سنگ بی‌آب و جان
که لرزد ز یک باد سرد زمان

فروتن بود مرد دانا و زود
که در قلب او، مهر حق می‌فزود

تواضع برادر، کلید نجات
رموز وصال است و باغِ حیات

هر آنکس که با خاک، هم‌خانه شد
به معراج قرب و رضا شانه شد

بشو خاکِ پای محبان دوست
که این است راه رهایی و سوست

تواضع چراغ شب ظلمت است
کلید گشایش به هر عزت است

تواضع به هر دل دهد نور حق
برآرد تو را از زلال و ورق

به چشم نیاز آر، هر خلق را
مبین خویش را برتری از خدا

تواضع دهی، سرفرازی کنی
دل اهل مهر و وفا را زنی

ز نخوت، دل از خلق برتر مدار
که نخوت کند راه تقوا غبار

تواضع کند بنده را باصفا
برد در ره دوست سوی بقا

چو خواهی که دریابدت مهر حق
بیاور تواضع به هر کوی و بق

فروتنی رمز بزرگی بود
که جان را سوی روشنی ره برد

تواضع کند عارفان را چو گنج
که یابند با آن به حق گوی و رنج

هر آن بنده کو خاضع و خاکسار
شود نزد حق محترم، پایدار

تواضع بود کِشته‌ی باغ جان
ببارد ز الطاف بر آن زمان

چو در محضر دوست افتاده‌ای
بدان کاین زمان، ره گشاده‌ای

تواضع کند سینه‌ات را سفید
زداید ز قلبت، حسد، کینه، دید

تواضع، نشان بزرگان دین
به هر روزگار و به هر سرزمین

تواضع کند جان ما را بلند
برد سوی درگاه جانان پسند

کسی کو تواضع کند با دلی
خدا سازدش بر همه منزلی

فروتنی آرایه‌ی جان ماست
طریقی به سوی جنان خداست

تواضع، صفاییست بر آینه
نماید دل از هر بدی رها

غرور و تکبر کند جان خراب
ببرد دل از سوی خیر و ثواب

تواضع کنی، جان تو پر ز نور
شود دل تو در ره حق، صبور

فروتنی آموز از اهل دل
که آن است رسم خوشی بی‌خجل

بیا خاک باشیم پیش همه
که این است رسم وفای دُرّه

به درگاه حق، بنده‌ی بی‌نشان
بود با تواضع، عزیز جهان

تواضع کند بر دل نوری وزید
که بر خلقت از مهر، نغمه دمید

بیا‌‌‌ای برادر، به راه نیاز
که این است راه شرف، سرفراز

تواضع بود شمع هر انجمن
که از نور او جان شود ممتحن

بفکن ز دل خشم و کبر و نخوت
که از این دو گردد دل اندر نکوت

تواضع کند بنده را نیک‌بخت
برد جان او را سوی نور رخت

به خلوتگه دل تواضع پذیر
که در این طریق است راز عبیر

فروتنی آرد صفا در ضمیر
برد راه جان را به سوی قدیر

سرانجام هرکس تواضع کند
خداوند بر دل صفا افکند

به توفیق حق، خاکساری کنیم
دل از کینه و کبر، بیزاری کنیم

به رحمت رسیم ار تواضع کنیم
در این راه، مقصود جاری کنیم

تواضع بود مایه‌ی رستگاری
طریق سعادت، رهِ هوشیاری

چو بینی کسی را به درگاه دوست
فروتن شو و دست حاجت ببوس

به هر جا که باشی، چه شاه و چه گبر
تواضع نمایی، شوی محترم‌تر

تواضع کند باغ جان را بهار
به روی دل عاشقان صد بهار

مکن دل به نخوت، مبر خویش گم
که نخوت بود آفتی بس ستم

تواضع چراغ شبانگاه جان
بود مایه‌ی عزت جاودان

اگر طالب قرب حضرت شوی
به کوی تواضع، مهاجرت کنی

تواضع کند کوه را نرم و رام
تواضع کند موج را بی‌هیام

تواضع کند آب را خوشگوار
تواضع کند عشق را پایدار

تواضع بود طعمه‌ی آسمان
که با آن شود بنده حقا جوان

تواضع کند چشم جان را بسیج
تواضع کند دل ز غفلت رفیج

چو خواهی که باشی به درگاه پاک
تواضع کن و دل ز نخوت مکن

تواضع بود آینه‌ی بی‌زنگ
که در آن ببینی رخِ حق، قشنگ

تواضع دهی جان به آیین دوست
بری خاک راهش به امید سوست

تواضع کند قلب را مست نور
تواضع کند روح را پرغرور

به هنگام دیدار خلق خدا
تواضع نما بی‌غرور و ریا

تواضع بود طاعت ایزد بزرگ
کند جان ما را ز نخوت سترگ

فروتنی آموز از خاک و باد
که این‌ها شدند از تواضع، مراد

تواضع کند مرغ جان را بلند
تواضع کند روح ما را پسند

تواضع کند دست ما را به کار
تواضع کند بنده را بردبار

چو خواهی که باشی به درگاه جان
تواضع کن و دل مکن بدگمان

تواضع کند بنده را پرصفا
برد جان او را به سوی خدا

تواضع بود دُرّ دریا دلان
چراغ شب تار بینندگان

تواضع بود رسم فرزانگان
که باشند افتاده در دیدگان

چو خواهی که در راه حق سرفرازی
تواضع کن و بر زمین سر نهازی

تواضع کند درد را مرهمی
تواضع کند جان را محرمی

تواضع کند دوست را دوست‌تر
تواضع کند بنده را هوشتر

تواضع بود شمع انجمن
تواضع بود عطر هر پیرهن

تواضع کند طاعت اهل دل
که با آن شوند اهل وصل و عمل

تواضع کند روح را آشکار
به دریای مهر خداوندگار

به یاد خدا سر به خاک افکنیم
تواضع کنیم و ز جان برخیزیم

یا‌‌‌ای دل، که راه عزّ و جاه است

تواضع، زینت اهل صلاح است

خدا فرموده در قرآنِ روشن
که افتادگی، ز هر عزتی به راه است

درخت پرثمر، سر، خم نماید
که بار معرفت، بر جان گواه است

تواضع، گنج بی پایان جان است
که هر کو یافت، نزد حق پناه است

به زیر افتادن از عزت بود،‌هان
که اندر آسمان، این رسم ماه است

غرور و کبر، راه شوم شیطان
تواضع، خُلق پاک اولیاء است

که اهل عشق و دلداران صادق
هماره خاضعان در پیشگاه است

تواضع، مهر و لطف آفرین است
که در هر بنده، آیین خدا است

چو عبد افتاده گردد در ره دوست
زِ رحمت، خلعتِ قرب و رضاه است

بشو‌‌‌ای دل، چو خاک افتاده بر خاک
که خاک افشانده بر فرقش بهاست

خدا خواهد که بنده خاکسار است
که این سرّ بزرگی و بقاه است

تواضع، جام جان را نور بخشد
که در آن نور، صد آیینه، سُراه است

برادر، بر زمین پا نه، فروتن
که در این ره، همه عزّ و فلاح است

خدایا دلم را ز کبرم رهان
بده نور توفیق در این جهان

خدایا دلم را تو آیینه کن
ز هر کینه و غفلت، آزاده کن

خدایا بده سینه را نور پاک
بریزم ز جانم ز هر زنگ و خاک

خدایا مرا بنده‌ی خویش دار
ز بند هوی و هوس برکنار

خدایا دلم را به تسلیم بخش
به دریای احسان تو بیم بخش

خدایا به جانم صفا ده مدام
بریزم ز چشمم ز شوقت مدام

خدایا دلم را تهی کن ز غیر
بده نور عشقت چو خورشید سیر

خدایا بده سوز عشق ازل
که باشم به درگاه تو بی‌دغل

خدایا مرا کن فروتن به پای
که باشم در این راه، شیدای جای

خدایا ز کبر و ریا پاک کن
مرا سوی دریای حق خاک کن

خدایا دلم را تو دریایی آر
ز امواج رحمت پر از نور یار

خدایا ز ما نخوت و کبر گیر
به درگاه تو جان ما را پذیر

خدایا مرا سوی اخلاص بر
که باشم به کوی تو بی‌شور و شر

خدایا دلم را چراغی نما
به شب‌های ظلمت، فراغی نما

خدایا ز غفلت رهایم نما
به دریای معرفت جایی نما

خدایا ز دل، کبر بیرون کنم
تو را با دلی پاک، مضمون کنم

خدایا دلم را به سوزی بده
که هر لحظه در عشق، روزی بده

خدایا ده‌‌‌ای دلربای قدیم
دل ما ز مهر تو آید به تیم

خدایا ز دنیا دلم وا رهی
به دریای عشقت دلم وا نهی

خدایا ز زنگار دل پاک شو
مرا در طریق تو چالاک شو

خدایا دلم را گواهت نما
به راه سعادت، پناهت نما

خدایا بده معرفت بی‌ریا
که باشم ز اهل صفای خدا

خدایا به دل نور تقوا بده
به جانم هوای تو تنها بده

خدایا مرا بنده‌ی خویش کن
ز بند جهالت رها پیش کن

خدایا ده آگاهی جان پاک
که باشم به نور تو چون صبح خاک

خدایا ز حسد دلم را رهان
ز زنگار کینه، دلم را دوان

خدایا به دل شوق پرواز ده
به سوی جنانت مرا ساز ده

خدایا بده فهم قرآن و دین
که باشم به نورت چو مهر مبین

خدایا مرا کن فروتن چو خاک
که باشم ز عشق تو پاک و پاک

خدایا ده اخلاص در گفت و کار
که باشم به هر لحظه دل بر قرار

خدایا ز ما غرورم بگیر
به درگاه لطفت مرا هم پذیر

خدایا به جانم صفا ارزانی
به قلبم عطا کن وفا و فانی

خدایا ز طاعت مرا زنده کن
دلم را ز صدق تو آکنده کن

خدایا مرا از گنه دور کن
به نور هدایت دلم نور کن

خدایا مرا خادم عشق کن
به آتش دل، شعله‌ای خوش کن

خدایا بده عافیت در جهان
مرا کن تو مقبول در آن مکان

خدایا دلم را به دردت بسوز
به جانم عطا کن طراوت چو روز

خدایا ده از رحمتت آبشار
بریزم ز چشمم ز عشقت بهار

خدایا بده خلوتی با دلم
که تنها تو باشی به هر حاصلم

خدایا دهی بنده را استقامت
به جانش ببخشی صفا و کرامت

خدایا ز نخوت دلم پاک کن
مرا در ره وصل چالاک کن

خدایا ز دنیا دلم را بگیر
به کوی وصالت دلم را اسیر

خدایا بده همدم سوز و ساز
که باشم در این راه، بی‌نیاز

خدایا دلم را چو دریا نما
ز امواج مهر تو پرجا نما

خدایا بده همتی چون سحاب
که باشم در این راه بی‌تاب و ناب

خدایا به دل نور عصمت رسان
ز زشتی و زرق دلم را برهان

خدایا ز دل کینه را پاک کن
به جانم صفای تو چالاک کن

خدایا دهی چشم روشن به دل
که بیند رخ تو، نهان از عمل

خدایا ز ما پرده بردار از آن
که بینیم در دل رخ جانان عیان

خدایا بده بنده را بوی عشق
که گردد ز جانم همه سوی عشق

خدایا مرا کن چو پروانه‌ها
که سوزم به شوقت همه خانه‌ها

خدایا دلم را چراغی نما
که سوزم به درگاه باقی فنا

خدایا دهی قطره‌ی اشک ناب
که شَوَم ز فیضت روان همچو آب

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

بازدید : 1
دوشنبه 7 ارديبهشت 1404 زمان : 13:12
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رسالت

باسمه تعالی

مثنوی طنزاجتماعی

بخند‌‌‌ای رفیق قدیمی، بخند
که از خنده عالم شود بی‌گزند

دل از خنده‌ات می‌شود ارجمند
که شادی در آن می‌شود مستمند

لبی خندان و خاطری بی‌کمند
براند غمت را ز هر پی‌روند

بخند از ته دل، مکن بغض زود
که با خنده گردد دلت سربلند

خنده کن تا شود صبح عالم پدید
که تاریکی از خنده آید به بند

مزن بر لبانت درِ غم‌فزای
که خندان شوی بر غم و هر کمند

اگر خنده بر لب نهی،‌‌‌ای عزیز
خدا هم شود با تو خندان بلند

دلی را که اندوه در آن کمین
به یک خنده برکَند از آن کمند

چو خندان شوی، رنج گردد عدم
خوشا خنده‌ای کز صفا می‌زند

نه آن خنده‌ی زهرآلود و ریا
که در پرده‌اش نیش و تلخی نهند

خنده، آن خلسه‌ی عاشقانه‌ست
که دل را ز هر غصه آسان کند

چو خندد دلی بی‌ریا و فریب
ملک در طرب، عرش در رقص و بند

ز خنده نباشد کسی شرمسار
که این لطف پروردگار بلند

به لب خنده آور، مکن بغض پست
که غم در تماشای خنده بمیند

بخند آن‌چنان کز نگاهت بری
چراغی که شب را کند سربلند

مزن خنده بر ریش مردم، مکن
که این خنده‌ها غم به دل‌ها زنند

بخند آنچنان با دل و با صفا
که لبخند تو باغ عالم کند

اگر خنده داری به هنگام درد
همان خنده داروست و جان‌افزند

نه هر خنده درمان کند درد را
ولیکن بخند، این جهان دردمند

لبی خنده‌رو، دل پُر از مهر و نور
کند کینه و غم به یک‌باره بند

بخند‌‌‌ای رفیق قدیمی، بخند
که از خنده عالم شود بی‌گزند

دل از خنده‌ات می‌شود ارجمند
که شادی در آن می‌شود مستمند

لبی خندان و خاطری بی‌کمند
براند غمت را ز هر پی‌روند

بخند از ته دل، مکن بغض زود
که با خنده گردد دلت سربلند

خنده کن تا شود صبح عالم پدید
که تاریکی از خنده آید به بند

مزن بر لبانت درِ غم‌فزای
که خندان شوی بر غم و هر کمند

اگر خنده بر لب نهی،‌‌‌ای عزیز
خدا هم شود با تو خندان بلند

دلی را که اندوه در آن کمین
به یک خنده برکَند از آن کمند

چو خندان شوی، رنج گردد عدم
خوشا خنده‌ای کز صفا می‌زند

نه آن خنده‌ی زهرآلود و ریا
که در پرده‌اش نیش و تلخی نهند

خنده، آن خلسه‌ی عاشقانه‌ست
که دل را ز هر غصه آسان کند

چو خندد دلی بی‌ریا و فریب
ملک در طرب، عرش در رقص و بند

ز خنده نباشد کسی شرمسار
که این لطف پروردگار بلند

به لب خنده آور، مکن بغض پست
که غم در تماشای خنده بمیند

بخند آن‌چنان کز نگاهت بری
چراغی که شب را کند سربلند

مزن خنده بر ریش مردم، مکن
که این خنده‌ها غم به دل‌ها زنند

بخند آنچنان با دل و با صفا
که لبخند تو باغ عالم کند

اگر خنده داری به هنگام درد
همان خنده داروست و جان‌افزند

نه هر خنده درمان کند درد را
ولیکن بخند، این جهان دردمند

لبی خنده‌رو، دل پُر از مهر و نور
کند کینه و غم به یک‌باره بند

خنده کن تا که دلت از غم آزاد
که خوش می‌شود روحِ پریشان‌رود

خنده آن است که از دل بر آید
نه آن خنده که از دروغ سر آید

خنده همچو بهار است دل‌فروز
که در فصل‌های سرد، دلی را بسوز

خنده درمان به هر دردی توان
که هر درد و غم در شگفت شود زبان

که از خنده به گیتی رقصان شویم
که هر درد و اندوه را بی‌هراس کنیم

ز خنده‌‌‌ای برآید همه عالم پر
که هر دل شکسته‌ای با دل‌شادتر

خنده تو مرهمی‌باشد ز کینه
که به دل‌های سنگی راه می‌دهد به آینه

چه در قصر و چه در کوچه‌های تنگ
بخند تا که از دلت پر شود رنگ

خنده لبخندی به نور دل است
که در ظلمت شب به پا می‌زند درخت

ز خنده شکوفه‌ها باز شود
که پرچم‌های فتح به دست آید به زود

دل شاد که خنده‌اش جاودانه است
که ز خنده، از دلهری زمانه است

خنده درمان هر درد دل است
که به هر تیرغم، این گلی ست که دل است

خنده شیرینی دارد به مثل عسل
که از لب‌های شیرین شود دل به گل

چو لبخند بر لب زنند در ره
که از دندان درد، زایل است به ته

که سرنوشت در خنده است و فریب
که شکوفه‌ها بر سر باز می‌دهند از دل

خنده‌ای که بر لبان می‌رقصد
دل از خشم و از کینه‌ها می‌رود

که در لحظه‌های تلخ، خنده شوی
که این لحظات، در نور آفتاب است، روشن

ز خنده لب پرخنده شد ملک
که در دل ز هر اندوه، شد شلک

خنده‌ای که راز دل آشنای است
که با آن بر سر هر بلای است

لبخند تو همیشه درون خود حیا است
که از آن دلی زین شد به فریاد، جز صفا است

بخند‌‌‌ای رفیق قدیمی، بخند
که از خنده عالم شود بی‌گزند

دل از خنده‌ات می‌شود ارجمند
که شادی در آن می‌شود مستمند

لبی خندان و خاطری بی‌کمند
براند غمت را ز هر پی‌روند

بخند از ته دل، مکن بغض زود
که با خنده گردد دلت سربلند

خنده کن تا شود صبح عالم پدید
که تاریکی از خنده آید به بند

مزن بر لبانت درِ غم‌فزای
که خندان شوی بر غم و هر کمند

اگر خنده بر لب نهی،‌‌‌ای عزیز
خدا هم شود با تو خندان بلند

دلی را که اندوه در آن کمین
به یک خنده برکَند از آن کمند

چو خندان شوی، رنج گردد عدم
خوشا خنده‌ای کز صفا می‌زند

نه آن خنده‌ی زهرآلود و ریا
که در پرده‌اش نیش و تلخی نهند

خنده، آن خلسه‌ی عاشقانه‌ست
که دل را ز هر غصه آسان کند

چو خندد دلی بی‌ریا و فریب
ملک در طرب، عرش در رقص و بند

ز خنده نباشد کسی شرمسار
که این لطف پروردگار بلند

به لب خنده آور، مکن بغض پست
که غم در تماشای خنده بمیند

بخند آن‌چنان کز نگاهت بری
چراغی که شب را کند سربلند

مزن خنده بر ریش مردم، مکن
که این خنده‌ها غم به دل‌ها زنند

بخند آنچنان با دل و با صفا
که لبخند تو باغ عالم کند

اگر خنده داری به هنگام درد
همان خنده داروست و جان‌افزند

نه هر خنده درمان کند درد را
ولیکن بخند، این جهان دردمند

لبی خنده‌رو، دل پُر از مهر و نور
کند کینه و غم به یک‌باره بند

خنده کن تا که دلت از غم آزاد
که خوش می‌شود روحِ پریشان‌رود

خنده آن است که از دل بر آید
نه آن خنده که از دروغ سر آید

خنده همچو بهار است دل‌فروز
که در فصل‌های سرد، دلی را بسوز

خنده درمان به هر دردی توان
که هر درد و غم در شگفت شود زبان

که از خنده به گیتی رقصان شویم
که هر درد و اندوه را بی‌هراس کنیم

ز خنده‌‌‌ای برآید همه عالم پر
که هر دل شکسته‌ای با دل‌شادتر

خنده تو مرهمی‌باشد ز کینه
که به دل‌های سنگی راه می‌دهد به آینه

چه در قصر و چه در کوچه‌های تنگ
بخند تا که از دلت پر شود رنگ

خنده لبخندی به نور دل است
که در ظلمت شب به پا می‌زند درخت

ز خنده شکوفه‌ها باز شود
که پرچم‌های فتح به دست آید به زود

دل شاد که خنده‌اش جاودانه است
که ز خنده، از دلهری زمانه است

خنده درمان هر درد دل است
که به هر تیرغم، این گلی ست که دل است

خنده شیرینی دارد به مثل عسل
که از لب‌های شیرین شود دل به گل

چو لبخند بر لب زنند در ره
که از دندان درد، زایل است به ته

که سرنوشت در خنده است و فریب
که شکوفه‌ها بر سر باز می‌دهند از دل

خنده‌ای که بر لبان می‌رقصد
دل از خشم و از کینه‌ها می‌رود

که در لحظه‌های تلخ، خنده شوی
که این لحظات، در نور آفتاب است، روشن

ز خنده لب پرخنده شد ملک
که در دل ز هر اندوه، شد شلک

خنده‌ای که راز دل آشنای است
که با آن بر سر هر بلای است

لبخند تو همیشه درون خود حیا است
که از آن دلی زین شد به فریاد، جز صفا است

به نام خداوند شادی و شور
که خندان کند عالمی‌از دور

بخند‌‌‌ای رفیق قدیمی، بخند
که از خنده گردد جهان بی‌گزند

دل از خنده‌ات می‌شود ارجمند
که شادی در آن می‌شود بی‌کمند

لبی خندان و خاطری بی‌گزند
براند غمت را ز هر پی‌روند

بخند از ته دل، مکن بغض زود
که با خنده گردد دلت سربلند

خنده کن تا شود صبح عالم پدید
که تاریکی از خنده آید به بند

مزن بر لبانت در غم‌افزا
که خندان شوی بر غم و هر بلا

اگر خنده بر لب نهی،‌‌‌ای عزیز
خدا هم شود با تو خندان و تیز

دلی را که اندوه در آن کمین
به یک خنده برکَند از آن کمین

چو خندان شوی، رنج گردد عدم
خوشا خنده‌ای کز صفا می‌زند

نه آن خنده‌ی زهرآگین و ریا
که در پرده‌اش نیش و تلخی نهان

خنده، آن خلسه‌ی عاشقانه است
که دل را ز هر غصه آسان کند

چو خندد دلی بی‌ریا و فریب
ملک در طرب، عرش در رقص و زیب

ز خنده نباشد کسی شرمسار
که این لطف پروردگار است یار

به لب خنده آور، مکن بغض پست
که غم در تماشای خنده شکست

بخند آنچنان کز نگاهت بری
چراغی که شب را کند روشنی

مزن خنده بر ریش مردم، مکن
که این خنده‌ها دل شکسته کند

بخند آنچنان با صفا و امید
که لبخند تو باغ عالم کشید

اگر خنده داری به هنگام درد
همان خنده داروست و جان‌افزاید

نه هر خنده درمان کند درد را
ولیکن بخند، این جهان دردمند

لبی خنده‌رو، دل پر از مهر نور
کند کینه و غم به یکباره دور

خنده کن تا که دلت از غم آزاد
که خوش می‌شود روح پریشان‌راد

خنده آن است که از دل برآید
نه آن خنده که از دروغ سرآید

خنده همچو بهار است دل‌فروز
که در فصل‌های سرد، باغ را بسوز

خنده درمان به هر دردی توان
که هر درد و اندوه گردد نهان

که از خنده به گیتی رقصان شویم
و هر درد و اندوه را بشکنیم

ز خنده برآید همه عالم پر
که هر دل شکسته شود با صفاتر

خنده تو مرهمی‌باشد ز کین
که سنگین دلان را کند آینه‌بین

چه در قصر باشی، چه در کوی و کو
بخند تا دلت پر شود از وضو

خنده لبخندی به نور دل است
که در ظلمت شب چراغ عمل است

ز خنده شکوفه‌ها باز شود
که پرچم شادی به دست آید زود

دل شاد که خنده‌اش جاودانه است
ز خنده شکوفا دل زمانه است

خنده درمان هر درد دل است
که تیر غم از خنده باطل است

خنده شیرینی دارد به مثل عسل
که از لب شیرین کند دل به گل

چو لبخند بر لب زنی در رهی
درد از دل بی‌خبر می‌شود تهی

که سرنوشت در خنده است و امید
که باغ دل از خنده آید پدید

خنده‌ای که بر لبان می‌رقصد
دل از خشم و کینه‌ها می‌پرد

که در لحظه‌های تلخ، خنده شوی
که این لحظه‌ها نور شادی دهند

ز خنده لب پرخنده شد ملک
که دل‌های اندوه‌زده شد سبک

خنده‌ای که راز دل آشنای است
که با او برآید هزار بلای است

لبخند تو همیشه مایه‌ی صفاست
که از آن دلی گردد زینت‌بخش راست

بخند‌‌‌ای برادر، بخند‌‌‌ای رفیق
که خنده کند هر دو عالم دقیق

بخند از دل پاک و بی‌شک و شُب
که خنده رود بر فراز رُتب

لبت چون گل خنده بنماید
جهان از صفا رنگ زیبایی زاید

بخند آنچنان کز دلت نور ریزد
که در هر نگاهت بهاری خیزد

مزن بر دلت داغ اندوه و غم
بخند تا که دل گردد از غصه کم

دلت چون گل شاد و خوشبو شود
اگر بر لبانت تبسم رسد

چو خندان شوی هر بلا بگذرد
که شادی ز دل تیر غم بشکند

ز خنده چراغی بر افروز شب
که شب با تبسم شود خوش طرب

بخند‌‌‌ای برادر، مکن چهره تنگ
که خندان شود آسمان از فرنگ

بخند‌‌‌ای رفیق به سختی و درد
که خنده کند خار صحرا، گُرد

لبت چون به خنده شود پرطراوت
جهان گردد از مهر تو پرحلاوت

مزن چهره در هم، مکن خشم و قهر
که خنده کند کینه را بی‌اثر

بخند آنچنان تا که خورشید نو
در آیینه‌ی چشم تو بنماید رو

خنده، گنجی است که بی‌رنج و زر
دلت را کند پاک از هر ضرر

خنده داروی هر درد پنهان بود
که جان را ز زخم زمان جان دهد

به لب خنده بنشان، به دل صلح کن
که هر خنده خاری شود در کفن

چو خندد دلت، غم گریزد ز جان
که این خنده درهای شادی گشان

بخند همچو باغی درون بهار
که عطرش رود در جهان بی‌غبار

اگر خنده‌آسا شوی‌‌‌ای عزیز
همه غصه‌ها گردند بی‌تمیز

ز لب خنده آید، ز دل نور خیزد
که شب‌های تیره از آن برگریزد

بخند آنچنان کز تماشای تو
جهان برکشد نغمه‌ی‌های و هو

دلی خنده‌رو، دیده‌ای روشن است
ز خشم و ز اندوه، دل ایمن است

بخند‌‌‌ای که خندیدن آیین توست
که این رسم زیباترین دین توست

بخند همچو دریا، دلی پاک دار
که از موج شادی، شود غم شکار

بخند، آسمان را به شادی ببر
زمین را ز اندوه و ماتم ببر

بخند و دلت را به پرواز دار
که هر خنده گردد ز غم رستگار

بخند و گره‌های دنیا گشای
که خنده کند بندهای بلا

به لب خنده، دل را بیارای پاک
که این خلعت شادی است در هر مغاک

ز خنده بیابیم داروی درد
که درمان بود خنده در کار کرد

چو گل وا شود از تبسم لبان
جهان را کند باغی از مهربان

خنده بر دلت حک کند نقش نور
که پر گردد از بوی عطر حضور

بخند و ز دل غم برون کن زود
که خندان شوی در شب سرد و دود

مزن چهره در هم، مکن چین ز خشم
بخند‌‌‌ای برادر، بکن مهر چشم

لبت خندان و دلت آرام باش
که باشی ز هر فتنه و غم رهاش

بخند، آسمان خنده‌آموز شو
به روی زمانه چو پیروز شو

بخند آنچنان تا دل خسته‌ها
شود زنده از عطر این خنده‌ها

چو لب خنده‌آرا شود، گل کند
دل بی‌خبر ز آفت و دل کند

بخند‌‌‌ای که لبخندت امیدی است
چراغی به شب‌های تاریک دیدی است

بخند‌‌‌ای رفیق،‌‌‌ای عزیز وفا
که خنده کند جان غم‌ها فنا

چو خندان شوی، خنده‌آباد باش
جهان را پر از مهر و فریاد باش

بخند همچو خورشید در صبح زود
که بر لب شکوفه، نشانده سرود

خنده، جان تازه دهد در تن است
ز خنده شود زنده هر پیر و پست

بخند و دل خود به گلشن ببر
که خندان شوی همچو شیر ظفر

بخند آنچنان که دلت گل کند
که هر سنگ، از نرمی‌اش حل کند

بخند، زندگی را به لبخند ساز
که این باغ شادی شود بی‌نیاز

به نام خداوند شادی و شور
که بخشد دل ما ز عشقی صبور

خنده‌ی عارف، نه از لذت است
که از نور توحید و از وحدت است

نخندد بر آن خنده‌ی بی‌دروغ
که لبخند او هست شرح فروغ

بخندد چو برگ گل از نسیم
نه با فتنه و فخر و نیرنگ شوم

بخندد که دل را کند بی‌غبار
نه آن خنده‌ی پر ز طعن و نثار

خنده‌اش آتشی نیست، بوسه‌ست
که از شوق دیدار معشوقه‌ست

دلی چون گل و لب چو صبح بهار
به هر غصه گوید: برو، بی‌قرار!

نخندد که دل را کند خاک‌سار
که خنده‌ست اوج وفا با نگار

به جان پاک، خنده‌ی بی‌ریاست
به دل، شعله‌ی مهر حق‌آشناست

ز لبخند او هر دلی نرم شد
زمین سرد هم پر ز شبنم شد

خنده‌ی عارف، درونش دعاست
نه بیهوده، نه فتنه، نه ادعاست

چو لب وا کند، گل بروید ز خاک
که این خنده باشد ز تسلیم پاک

ز چشمان او نور پیدا شود
به لبخند او کینه رسوا شود

نخندد بر اهل گناه و خطا
بگرید دلش بر فراق خدا

چو عارفی لب بخندد به راز
بداند که هست این جهان، یک مجاز

نه هر خنده زیبنده‌ی عاشقی‌ست
که خنده‌ی بی‌سوز، کفران هستی‌ست

بخندد به ظلمت، دهد نور ناب
که لبخند او هست ذکر و ثواب

لبی خنده‌رو، سینه‌ای پر ز نور
به لبخند گوید: سلام‌‌‌ای حضور!

چو خندد، ز ملک تا به خاک
همه سجده آرد به آن نور پاک

نه خنده ز شادی دنیاست او
که این خنده لبخند دریاست او

چه خوش خنده‌ای کز دلش نور خاست
به لبخند او، راه حق شد گشاست

نه خنده‌ست آن، نیش‌دار و دل‌آزار
که لبخند عارف بود بی‌غبار

بخندد که در چهره‌اش نور هست
به هر واژه‌اش خنده‌ی حور هست

نه آن خنده‌ی زهرخند هوس
که خنده‌ی او هست جان‌بخش و بس

چو بخندد، آیینه گردد جهان
که باشد ز دل، خنده‌اش بی‌فغان

لبی چون نسیم و دلی صاف‌تر
ز آیینه و از گهر شفاف‌تر

بخندد که راز از دلش جوشد
نه آن خنده کز ریش مردم خندد

ز لبخند او مهر پیدا شود
دل زخمی‌از نور شیدا شود

به هر خنده‌اش صد دعا رفته است
که لبخند او مثل گل، خفته است

نه هر خنده در راه عرفان رسد
که جز خنده‌ی اهل دل، کس نخندد

اگر عاشقی، خنده‌ات دل‌فریب
نه با کبر، نه با ریا، نه فریب

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

بازدید : 2
شنبه 5 ارديبهشت 1404 زمان : 4:46
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رسالت

باسمه تعالی

مثنوی ازدواج: پیوند مهر و معنا

بسمه تعالی، خدای مهر و نور
کز لطف او گردد همه عالم پر از شور

ازدواج است آن طریق دلنشین
کز صفایش می‌شود دل‌ها قرین

در کتاب خلقت اول مهر بود
نام آن بر لوح هستی زهر بود

آفرید از عشق، یار آدمی
تا رسد آدم به سیر مردمی

زندگی بی‌عشق بی‌روح و هدف
چون درختی خشک در طوفان و کف

ازدواج آیینه‌ی تکمیل دین
راه رشد است و رسیدن بر یقین

می‌گشاید رزق را با نور خود
برکت آرد در دل شب‌های سرد

دوستی آغاز گردد با وفا
پایبند عهد گردد با رضا

زن، نماد لطف پروردگار
مرد، جلوه‌گاه مهر کردگار

در وصال دلبران، رحمت نهان
معنی یابد زندگی در این جهان

هر کجا مهر و مودت شعله‌ور
رحمت یزدان بود آنجا مگر

زوج بودن نیست تنها جسم و جان
بلکه وحدت در مسیر عاشقان

در کنار عشق، معنا زنده است
عهد قلبی با خدا پاینده است

خانه‌ای کز عشق بنیادش بود
عرش حق بر سقف آن سجاد شد

از زبان مصطفی آمد پیام
که زواج آرد به دل‌ها احترام

هر که در این راه، گام از صدق زد
نور حق را در وجود خود کشد

پیروی کن از پیام انبیا
تا شوی لبریز از مهر و صفا

این پیمبر، این امام عاشقان
کرد تأکیدش بر این آیین جان

پس بپا دار این حریم با ادب
تا شود در خانه‌ات عشق و طلب

در حضور این دو دل با یک نظر
می‌شود رحمت فراگیر در بشر

این مسیر پاک، راهی آسمانی‌ست
شغل پاینده‌ست، کار جاودانی‌ست

باشد این پیوند، رمز زندگی
در مسیر بندگی و بندگی

پیوند دو دل، طریق معرفت
چون شود دل‌ها یکی، حق در وسط

راز ازلی در این وصلت پدید
در سکوت عشق، دل‌ها بی‌نوید

در وصال یار، دل آرام شد
نور عشق از آسمان بر ما گشود

هر که در این راه، خالص گام زد
از وصال دوست، جامی‌لب‌گزید

زندگی بی‌زوج، چون موجی رها
بی‌هدف گردد، شود دمساز ما

زن همان آیینه‌ی لطف خدا
مرد آیینه‌دار مهر کبریا

گر نباشد مهر در دل، هیچ نیست
زندگی بی‌عشق و دل‌بستن غمیست

در مدار عشق، دنیا پر نشاط
هر دلی آید به سوی حق نجات

رحمت حق در وصال زوج‌هاست
نور حق در خانه‌ی آن‌ها رواست

در نگاه همسران، مهر خدا
در صفای دلبران، ذکر و دعا

این وصال است امتحان بندگی
تا به حق پیوند گردد زندگی

با نکاح پاک، دل‌ها می‌شود
عرش حق در خانه‌ات بنشسته شد

شغل پاینده‌ست، کار عشق و مهر
پایداری تا ابد در بطن قهر

هر که باشد در مسیر ازدواج
عاقبت گردد نصیبش این رواج

این رواج عشق، رزق معنوی
برکت آرد بر دل بی‌چون و چون

در مسیر ازدواج، امنیت
چون سپر گردد ز هر گونه فتن

در دل شب‌های سخت روزگار
عشق همسر می‌شود راه فرار

آنکه همسر را به چشم مهر دید
زندگی را با رضای حق شنید

خانه چون پر از صفا و عشق شد
جنتی بر روی این خاک کشود

هر که باشد همسرش یار دلش
در مسیر عشق گردد حاصلش

در وصال همسر و زوج الهی
می‌رسد انسان به کمال و رهایی

خانه‌ای که نور عشق آید در او
می‌درخشد چون کهکشان در آسمان

عشق باید در دل و در جان نشست
تا وصال دلبران گردد به دست

گر نباشد مهر در خانه‌ی تو
سنگ باشد خانه، بی‌جانی در او

این وصال است مایه‌ی عرفان و سیر
تا رسی بر کوی محبوب دلیر

گر بدانی قدر همسر را به مهر
می‌رسد بر جانت آرامش سپهر

هر نگاه همسران، آیات حق
در صفایش می‌تپد دل همچو برق

در طواف خانه‌ی عشق آسمان
زوج‌ها گردند بر حق جاودان

این طواف از کعبه زیباتر بود
چون در آن عشقی الهی پا نمود

هر که با همسر وفادارانه زیست
در قیامت محشرش گلزار نیست

خانه چون کعبه شود با مهر یار
می‌شود در او عبادت بی‌شمار

در حضور عشق، ذکر حق بگو
تا ببینی رحمت او جست و جو

هر که باشد همسرش مونس به دل
در مسیر زندگی باشد خجل

شادی از اوج وفا گردد پدید
چون دو دل باشند در یک عهد جدید

هر کجا دل بر دل دیگر تپید
نور حق بر آن دو دل جاری کشید

در وصال همسران، رحمت عیان
زندگی گردد پر از نور و امان

در حریم عشق، دل‌ها پر ز نور
مست از یاد خدا، دل در سرور

ازدواج آیینه‌ی راه خدا
در مسیر بندگی، مَهر و وفا

زن، فرشته‌وار می‌گردد به عشق
مرد هم تکیه‌گاه مهر و عشق

در کنار هم چو کوه استوار
می‌گذرانند روزگار پر وقار

در مسیر زندگی با شور و عشق
می‌رسند بر حق و بر سرمنزل عشق

عشق یزدان بر سر خانه وزد
می‌شود دل‌ها ز هر غم‌ها رهد

هر که دارد همسرش یار و شفیع
در مسیر سختی‌ها باشد بدیع

ازدواج است این‌چنین راه نجات
در مسیر عشق، باشد بر ثبات

با وجود همسر و مهر و وفا
خانه گردد جنتی اندر قفا

عشق یعنی همسفر در هر مسیر
در فراز و در نشیب و در حصیر

این مسیر پاک، پیمودن به حق
در کنار یار، بی‌باک از فلق

همسران، رمز بقای زندگی
در مسیر عشق و مهر جاودگی

خانه‌ای کز عشق آبادان شود
پرتوی از عرش حق تابان شود

نور حق در هر نگاه عاشقان
می‌نشیند بر دل و جان جهانیان

هر که در این راه، پایبند اصول
می‌رسد بر عشق و بر فیض رسول

در مسیر پاکی و صدق و صفا
همسران آیینه‌دار کبریا

این وصال است مایه‌ی تکمیل دین
راهی از عشق و یقین بر عارفین

تا قیامت ذکر این عشق و وفا
می‌نشیند بر دل اهل دعا

با نکاح پاک، دل‌ها زنده شد
رحمت حق بر زمین پیوند شد

در حریم عشق، یاد حق بگو
تا شوی در نزد یزدان آبرو

همسرت آیینه‌ی لطف خدا
او شفیع جان تو در هر بلا

هر که با همسر شود محرم ز نور
در دلش گردد ز حق آیینه‌طور

در نگاه مهربان همسران
بنگری اسرار صد پیغمبران

ازدواج آیینه‌ی لطف ازلی‌ست
در نهادش مهر حق جاویدلی‌ست

هر که را با همسرش باشد صفا
جای او باشد درون اولیا

زندگی بی‌عشق، بی‌رنگ و صداست
همچو گل، بی‌بو، بی‌رنگ، بی‌نواست

در کنار یار، دل‌ها شادمان
چون پرستو در بهار آسمان

گر خدا پیوند دل‌ها خواسته‌ست
پس چرا دل سوی دیگر را گسست؟

همسر خوب است، لطف بی‌کران
نعمتی در پرده از سوی جهان

در نگاه همسران، آرامشی‌ست
که فراتر از صدای خامشی‌ست

در حضور همسر و آن عهد پاک
زندگی گردد پر از نُه آیینه‌ناک

در دل همسر، ز خود بیرون شوی
بر مسیر عشق یزدان، نو شوی

آسمان رحمت خداوندی است
هر که با همسر به راه بندگی‌ست

در دل هر همسر عاشق‌نهاد
بنگری آیینه‌ی ذات جواد

گر شوی مأنوس با یار وفا
می‌برد دل را به کوی کبریا

با همیاری شود دل‌ها قوی
هر یکی آید دگر را همچو پی

این حقیقت را نبی روشن نمود
تا نکاح آید، عبادت می‌فزود

در صفای زندگی با یار خوب
می‌نشیند رحمت از خلاق غیب

خانه‌ای کز مهر همسر گرم شد
عرش بر آن خانه بی‌پرواز شد

همسری خوب است گنجی پر بها
چشمه‌ای از مهر پاک حق تعالی

در مدار عشق، گردد دل حبیب
تا رسد در بارگاه آن قریب

همسری یاری‌ست در دشت بلا
در کنار او بود شادی و نوا

با نکاح پاک، دین کامل شود
سینه از وسواس دنیا خالی شود

گر نباشد همسر و همراه مهر
دل شود تنها، چو کشتی در سحر

در حضور همسر، دل نغمه‌سرا
هر کلامی‌می‌شود ذکر خدا

خانه‌ای کو همسرانی راستین
در صفایش می‌تپد نور یقین

در دعای عاشقان اهل صفا
همسران باشند نزد حق، وفا

همسر خوب است لطف حق‌نما
راز شیرینی درون این وفا

در مسیر زندگی، یک یاور است
تا که در شب‌های غم، پیغام‌بر است

در نگاه همسر اهل نماز
می‌توان دید آیت از مهر نیاز

عشق اگر با همسران آید پدید
کعبه گردد خانه‌ای در آن محیط

زندگی چون قصه‌ای گردد لطیف
با حضور همسرانی بی‌حریف

هم‌سفری، هم‌نفسی، هم‌دلی
راز اصلی در طریقت، منزلی

گر بخواهی عرش حق را در زمین
همسری کن با صفا و دل‌نشین

در مسیر زوج، پیدا کن خرد
زان‌که از عشق، این شعله سر زد

از نگاه همسر خوب و نجیب
می‌تراود نوری از حق، بی‌نصیب

در شبانگاهان وصال اهل مهر
می‌رسد دل تا خداوند سپهر

همسر خوب است چون بال دعا
می‌برد دل را به سوی ربنا

با همیاری، شود آسان سفر
می‌رسد دل در حضور آن قمر

در کنار همسر اهل کرم
می‌رسد دل تا به دامان حرم

در نگاهی ساده از یار وفا
بنگری صد راز از لطف خدا

در مسیر ازدواج اهل دل
می‌رسد هر کس به نور لم‌یزل

با نکاح پاک، جان روشن شود
دل ز هر وسواس شیطان وا رهد

زندگی بی‌همسر، افسرده‌تر است
چون درختی بی‌ثمر، پژمرده است

در نگاه همسران با شور و شوق
می‌نشیند نور حق در عمق ذوق

خانه‌ای بی‌همسر و بی‌مهر پاک
چون بیابانی‌ست بی‌سایه، هلاک

همسر خوب است مرهم بر جرا
در کنار او بود صبر و رضا

گر شوی هم‌دل، شوی هم‌راز او
تا رسی بر کوی پاک راز او

هم‌نفس، هم‌راز، هم‌عهد اله
می‌بردت تا به سوی آن فلاح

در دل همسر، اگر مهر خداست
زندگی هم در مسیر او رواست

در وفای همسران باشد نشان
از صفای ذات یزدان بی‌کران

هر که باشد با همسر اهل صفا
می‌رسد تا بارگاه مصطفی

همسران آیینه‌ی ذات خدایند
در وفا، چون انبیای باصفایند

در نگاه عاشقان، از هر نظر
می‌تراود نور از آن چشمِ سحر

گر بخواهی عرش حق را بر زمین
همسر خوب است گنجی آفرین

در کنار همسر مهربان
دل شود آرام چون مرغان جان

هر که باشد با همسر در رضا
در دلش گردد طلوعی از خدا

این وصال است که پیغمبر بگفت
در نکاح است آن‌چه باشد سوی جُفت

زندگی در سایه‌ی یار وفاست
هر که را همسر نباشد، مبتلاست

با نکاح، آدمی‌کامل شود
چون درختی پر ثمر، حاصل شود

همسر خوب است آغوش دعا
در کنار او، نباشد جز صفا

گر نگاهی از دل عاشق رسد
رحمت حق بر دل آن خانه سد

این مسیر مهر و لطف و هم‌دلی
در نهایت می‌بردت تا ولی

با همسر، دنیا شود هم‌چون بهشت
بی‌وصالش، زندگی تنها و زشت

با نگاهی پر ز مهر و پر ز نور
همسران گردند چون قُدسی صبور

در مسیر عشق، راهی روشن است
همسر خوب است، راه ایمن است

این حقیقت را خداوند گفته است
در نکاح است آن‌چه برکت، رفته است

گر کسی بر همسرش عاشق شود
در مسیر حق، دلش صادق شود

در کنار همسر پاک و نجیب
می‌چشد دل لذت وصل حبیب

همسران، لطفی ز مهر کبریا
در مسیر بندگی، آن آشنا

گر بخواهی بندگی، همسر ببین
تا شوی عاشق، مطیع و اهل دین

در کنار همسر اهل وفا
بنگری تصویر روح انبیا

در حضور عاشقان اهل مهر
می‌رسد دل تا به عرش و تا سپهر

زندگی با همسر خوب و نکو
می‌برد دل را به باغ آرزو

زندگی یعنی نگاه عاشقش
در طواف دل، همان همسایه‌اش

با صفا و مهر، سازد خانه‌ای
تا شود آن خانه، مَأوا و پناهی

در حریم خانه با نور نکاح
می‌رسد دل تا به معراجِ فلاح

دل به دل پیوست و جان شد آشنا
این همان تفسیر عشق است از خدا

گر بخواهی زندگی با شور و شوق
همسرت را چون نگینی کن فروغ

ای خدای مهر،‌‌‌ای پروردگار
یار ما کن در مسیر افتخار

در مسیر عشق و هم‌عهدی پاک
کن دل ما را ز هر فتنه هلاک

همسران ما نما هم‌عهد و یار
چون دو جان در پیکر آفتاب‌وار

در دل ما نور وحدت را بکار
تا نگردد ریشه‌مان بی‌اقتدار

عشق را در جان ما بنما مقیم
تا نباشد زندگانی‌مان عقیم

ای خدای لطف، در هر لحظه‌ای
همسران‌مان کن ز پاکانِ خدایی

در میان ما بریز از جام وصل
تا نماند لحظه‌ای بی‌عطر و اصل

خانه‌ی ما کن بهشت اهل نور
در دل آن، مهربانی باش دور

یاد خود را در دل ما زنده دار
تا نلرزد خانه‌مان در روزگار

رزق ما از مهر خود گسترده کن
سفره‌مان با یاد تو آراسته کن

در دعاهای شبانگاه نیاز
کن دعای همسران را سربلند باز

در نماز ما عطا کن اشتیاق
تا شود یاد تو در دل‌ها طَراق

همسفر کن ما به سوی بندگی
در کنار هم، ره حق زندگی

هر سحر با ذکر پاک نام تو
همسران گردند در آرام تو

در دل همسر، عطا کن مهر و صدق
تا شود آیینه‌دار لطف حق

همسرم را کن چو باغی پر شکوف
در وفایش باش‌‌‌ای رب منوق

خانه‌ام کن کعبه‌ی آرام و نور
در صفایش دور کن صد فتنه دور

در دل ما جای ده تقوای خویش
تا نباشیم از صف اولی خویش

در کنار همسرم ده صبر و حلم
تا بمانم در ره حق، اهل علم

هرکه دارد همسر پاک و نجیب
زنده گردد در ره عشق حبیب

زندگی را کن پر از نور یقین
همسرم را کن ز اهل دل‌نشین

در نگاه او نشان عشق باش
در دلش الهام لطف و بخشش باش

ما دو دل، چون موجی از دریای تو
جارییم‌‌‌ای رب، به صحرای تو

عهد ما را با صفا استوار کن
در دل ما نور تو تکرار کن

روز و شب ما به یاد تو گذر
در کنار همسرم، بی‌خش‌وشر

عشق ما کن در مسیر تو بلند
تا رسیم از وصل،‌‌‌ای جانانه بند

در فراق هم، مکن ما را اسیر
جمع کن دل‌ها به لطف بی‌نظیر

رحمتی ده بر تمامی‌همسران
در وفا گردان دل و جانشان روان

هرکه باشد با نکاح اهل نور
در دلش کن آسمان را پر ظهور

ما تو را خواندیم با اشک نیاز
تا دهی آرامشی در لحظه‌ساز

در دل ما آشتی بنما مقیم
تا نباشد سایه‌ای از کینه و بیم

در طریقت همسری،‌‌‌ای آشنا
ما تو را خواهیم،‌‌‌ای رب‌العُلا

همسران ما، دل از تو خواسته
در مسیر تو صفا آراسته

خانه‌ام کن مهد ذکر و بندگی
تا شود همسر، دلیل زندگی

بر دل ما رحمتت جاری بمان
تا نیفتیم از رهت، حتی زمان

هر دعا را کن پذیرفته ز لطف
در شب وصل تو، یا رب، باش رُطف

همسرم را کن بهشتی در زمین
تا شود آیینه‌ی حق در یقین

در دلش بگذار صد مهر و وفا
تا کند با جان من، عهد صفا

در کنار همسرم باشی پناه
ای خدای عاشقان در هر نگاه

ما تو را خواندیم در این لحظه‌ها
تا شوی با ما، تو‌‌‌ای ربّ خدا

ما که بستیم عهد در محضر تو
پایدارش کن به لطف بی‌حد تو

در مسیر عشق و مهر و همدلی
ما تو را خواهیم،‌‌‌ای ربّ جلی

زندگی با همسر خوب و نکو
کن مرا در آن پناهی از سبو

در دل ما نور خود را روشن کن
ازدواج ما ز مهر تو مأمن کن

خانه‌ام را کن پر از ذکر و دعا
همسرم را کن وفادار و با صفا

هر که خوانَد این دعا با ناله‌ای
کن دعایش مستجاب از مشعله‌ای

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

تعداد صفحات : -1

آمار سایت
  • کل مطالب : 0
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 2
  • بازدید کننده امروز : 3
  • باردید دیروز : 8
  • بازدید کننده دیروز : 9
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 91
  • بازدید ماه : 30
  • بازدید سال : 5270
  • بازدید کلی : 5295
  • کدهای اختصاصی